عصر است. آفتاب نیمه بیشتر میدان را رنگ زده است. هوا ملالآور و کسلکننده است. گاریها کنار میدان ایستادهاند و گاریچیها روی زمین پهن شدهاند. سه چهار عمله آن طرفتر در خود فرو رفتهاند. یک طرف، خیابان است. دکانها سوت و کور و بیمشتریاند. طرف دیگر، رنگرزی بزرگی است که زیاد کثیف و تاریک است. صاحب آن پیرمردی است که سبیلهای پرپشتی دارد. پشنگههای رنگ روی صورتش به چشم میخورد. دستها رنگ اصلی خود را از دست دادهاند. سلمانی کفهای صابون تیغ خود را به کاغذ روزنامه میمالد. آنکه اصلاح کرده است صورتش را با آب کثیف جوی میشوید. چهار بچه قد و نیمقد به انتظار نوبت نشستهاند. یکی از اسبها شیهه میکشد. همراه لرزش بدن اسب، تمام گاری به ارتعاش درمیآید. سکوت عصر شکسته میشود. رنگ آفتاب زرد است. دستهای قمارباز گوشهای نشسته و بازی میکنند. حواسشان به هیچ جا نیست. پاسبان نحیف و پیری روی کرسی دکان آشفروشی نشسته است.
پهلوان در همین هنگام وارد میدان میشود. نگاهی به اطراف میاندازد. هیچکس متوجهاش نیست. وسایل کارش را در لنگی گذاشته و حمل میکند. کتی اُپلدار که پارچهای ضخیم دارد پوشیده است. کت باعث میشود که چهارشانهتر نشان داده شود. قیافه خستهای دارد. رگهای گردنش بیرون زده است. رنگ صورتش سبز تیره است. چشمان ریزی دارد.
قسمت صاف میدان را انتخاب میکند. وسایلش را زمین میگذارد. عدهای با بیحالی نگاهش میکنند و عدهای از اصل توجهی به او ندارند. کت و پیراهنش را میکَند. اندام ماهیچهای زیبایی دارد. بدنش سفیدتر از صورتش است. همانند اینکه برابر سوزانترین کورهها نشسته باشد، برق میزند. آسمان کمی کدر شده است. نور دارد میمیرد. پهلوان فکر میکند اگر غروب شد کاسبیای در کار نیست. چند بچه مفین جلو میآیند و پشت دایرهای که پهلوان با دست کشیده است مینشینند. سلمانی دورهگرد فریاد بچهی کوچکی را به هوا بلند کرده است. مادر دودستی بچه را چسبیده اما بچه مطیع نمیشود. اشک خطی روی صورت خاکآلودش میاندازد. گاریچیها همچنان پچپچ میکنند. کمرنگی آفتاب بیشتر شده است.
پهلوان به مردمانی که دور از او نشستهاند نگاهی میکند. میگوید: «محمدیاش صلوات ختم کنن.»
صدای کمرمقی از چند بچهای که گِردش نشستهاند بلند میشود. پهلوان وزنهها را بلند میکند و نرمش میکند. بالایشان میاندازد. شیرینکاری میکند اما کسی گوشش بدهکار نیست. کسی به گرد معرکهاش نمیآید. باز هم میگوید صلوات بلندی بفرستند و باز هم بچهها صلوات میفرستند. مردم هم همچنان که نشستهاند زیرلبی صلواتی میفرستند. بیشتر متوجه پهلوان هستند و حرکات او را میپایند. پهلوان فکر میکند هنوز کسی حضور او را به درستی درک نکرده است. ذکر علی را میخواند.
***
آفتاب میمیرد. لاشهاش در میدان است، بیخون و کمرنگ.
***
پهلوان دلمرده مینشیند. نگاهش اطراف میدان را دور میزند. کسی تکان نخورده است. آرام وسایلش را جمع میکند. بچهها جرئت میکنند و کنار پهلوان میآیند، دیگر از پهلوان نمیترسند. حتی یکی از آنها جرئت میکند و ماهیچههای بازوی پهلوان را لمس میکند.
****
پهلوان لباسش را میپوشد. لنگی را پشت شانه میاندازد. شکسته به نظر میآید. راهش را از وسط بچهها باز میکند. به راه میافتد. بچهها مات، دورشدن آرام پهلوان را نگاه میکنند.