تعداد بازدید: ۱۱۰۰
کد خبر: ۱۵۷۶۴
تاریخ انتشار: ۰۸ بهمن ۱۴۰۱ - ۲۰:۰۸ - 2023 28 January
نویسنده : فاطمه زردشتی نی‌ریزی

وحید که به دنیا آمد، یکباره انگار همه‌ی غم‌های عالم هوار شد روی سرم. فکر هر چیزی را می‌کردم جز یک فرزند معلول و عقب‌مانده‌ی ذهنی. شوکه شده بودم و حتی نمی‌دانستم باید چکار کنم. بالای سرش که رفتم، همسرم اکرم او را در آغوش گرفته بود و گریه می‌کرد. ۳۰ سال پیش بود و خبری از سونوگرافی و تعیین جنسیت و سلامتی‌اش نبود. حتی دلم نمی‌خواست نگاهش کنم. چند دقیقه‌ای کنار اکرم ماندم و زدم بیرون.

اواسط دی‌ماه بود آن شب، و هوا سرد. هی قدم زدم و هی به زمین و زمان لعنت فرستادم و از خدا گله... چقدر انتظار تولد بچه را کشیده بودم و حالا...

اکرم که مرخص شد، جو خانه سنگین شد. انگار حرف‌هایمان برای گفتن تمام شده بود. دختردایی‌ام بود اکرم و هرچند با اصرار مادرم به خواستگاری‌اش رفته بودم، اما بی‌میل هم نبودم به او... حالا، اما او را مقصر می‌دانستم و مادرم و همه‌ی کسانی که باعث و بانی این وصلت فامیلی شده بودند.

اسمش را اکرم انتخاب کرد. آن شب وقتی پرسید اسم بچه را چه بگذاریم و گفتم فرقی ندارد، انگار دلش شکست. قبل از تولد وحید چند تا اسم انتخاب کرده بودیم و حالا برایم فرقی نداشت چه صدایش بزنند.

روز‌ها از پی هم می‌گذشت و وحید بزرگ می‌شد و من همچنان تمایلی به او نشان نمی‌دادم. صبح کله‌ی سحر از خانه بیرون می‌زدم و شب‌ها دیروقت برمی‌گشتم تا صدای گریه‌های او توی سرم نباشد. اکرم هم آن روز‌ها ساکت شده بود. بیچاره انگار خودش را مسبب بیماری وحید می‌دید. بدون هیچ گله و شکایتی تمام کار‌های او را بر عهده گرفته بود و دلسوزانه برایش مادری می‌کرد. گاهی وقتی اشک‌هایش را موقع شیردادن به او می‌دیدم بیشتر از خدا شاکی می‌شدم.  

وحید هفت هشت ماه بیشتر نداشت که برای اولین بار پایم به محفل تریاک باز شد. من که تا آن روز سعی کرده بودم دست از پا خطا نکنم و از اعتیاد دوری می‌کردم حالا برای فرار از خانه با کسانی دوست شده بودم که قلباً می‌دانستم عاقبت خوبی با آن‌ها نخواهم داشت.

اولین دود را که گرفتم، برای چند لحظه منگ شدم. برخلاف این اواخر که به خاطر وحید خنده از لبانم رفته بود، می‌خندیدم و انگار همه چیز را فراموش کرده بودم. آن شب را تا دیروقت کنار بچه‌ها ماندم و آخر شب وقتی به خانه رفتم تخت خوابیدم.

شاید وحید فقط بهانه‌ای برای اعتیادم بود، اما اعتیاد من از همان روز‌ها شروع شد. اعتیادی که خیلی زود بیشتر و بیشتر شد. جلسات هفتگی جای خود را به جلسات شبانه داد و حالا اگر من برای یک روز مصرف نمی‌کردم خماری و درد را با گوشت و پوست و استخوانم حس می‌کردم. طولی نکشید که اکرم متوجه تغییر حالاتم شد و زبان به شکوه و شکایت باز کرد و همین بهانه‌ای شد تا من عقده‌های درونی‌ام را سر او خالی کنم و با کمربند بیفتم به جانش. انگار دنبال بهانه‌ای بودم تا او را بزنم و شرم‌آور است اگر بگویم در بین همین کتک‌ها او را شماتت می‌کردم که چرا برایم بچه‌ی سالم به دنیا نیاورده است.

وحید روزبه‌روز بزرگتر می‌شد و با تمرینات اکرم دست و پا شکسته حرف می‌زد و به نوعی خودش را در دل من جا می‌کرد. گاهی به دور از چشم اکرم او را بغل می‌گرفتم و نوازش می‌کردم. سعی داشتم خودم را متقاعد کنم که این کار خدا و یک امتحان الهی بوده، اما فرزندانِ دوستان و آشنایان را که می‌دیدم بیشتر دلم آتش می‌گرفت.

اوضاع به همین منوال می‌گذشت و اعتیاد من روز به روز بیشتر و بیشتر می‌شد. اکرم که برای بار دوم خبر از بارداری‌اش داد تمام تنم لرزید و خواستم سقطش کند، اما نپذیرفت. اصرار کردم، التماس کردم و او را زیر مشت و لگد انداختم، اما گفت نه! خدا می‌داند چه کشیدم در آن ۹ ماه و ۹ روز. هی مواد گرفتم و هی دود کردم و هی به بچه‌ای فکر کردم که روز به روز در شکم اکرم بزرگ و بزرگتر می‌شد. اگر قضیه‌ی وحید تکرار می‌شد نابود می‌شدم!

وحیده که به دنیا آمد انگار آبی بود بر آتش درونم. دختری سالم و زیبا که حاضر بودم برایش جان بدهم. نمی‌دانم چرا، اما با تولد وحیده رابطه‌ام با وحید هم بهتر شد. انگار آشتی کرده بودم با خانه و خانواده‌ام. تنها مشکلمان این وسط شده بود اعتیاد من. تا مواد مصرف نمی‌کردم نمی‌توانستم بروم سرکار و اعتیاد خرج زیادی روی دستم گذاشته بود. مخارج زندگی زیاد شده بود و اکرم غر می‌زد که اینقدر مصرف نکنم. از طرف دیگر دید همه نسبت به من عوض شده بود. کسانی که یک روز برایم احترام زیادی قائل بودند، حالا با سردی جلوی پایم بلند می‌شدند و با اکراه با من دست می‌دادند. بدتر از همه، اما زمانی بود که شنیدم زن برادرم به پسرش گفته حق نداری به عمویت سر بزنی، چون نشست و برخاست با او تو را هم معتاد می‌کند. این حرف عین خنجر نشست توی قلبم و هرچند خیلی ناراحتم کرد، اما جرقه‌ای شد تا تصمیمم برای ترک جدی شود. وحید و وحیده داشتند بزرگ می‌شدند و وحیده دوست نداشت پدرش اسم یک معتاد را یدک بکشد. تصمیم گرفتم ترک کنم و با مصرف دارو ترک کردنم خیلی راحت‌تر شد. امیدوارم هیچ‌وقت به آن روز‌های سیاه برنگردم.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها