جلسه بیست و سوم «یکشنبههای کتاب» با بررسی کتاب «بیگانه» اثر آلبر کامو یکشنبه دوم بهمن در سالن مطالعه کتابخانه کوثر نور با حضور علاقهمندان برگزار شد.
کامو نویسنده شهیر فرانسوی در سال ۱۹۴۲ «بیگانه» را به نگارش در آورد و در سال ۱۹۵۷ به خاطر آن برنده جایره نوبل ادبیات شد.
این رمان در ایران بارها توسط مترجمان متعددی مانند جلال آلاحمد - خشایار دیهیمی - امیر جلالالدین اعلم - محمد رضا پارسا یار و دیگران به چاپ رسیده است.
شروع کتاب بیگانه بدون تردید یکی از ماندگارترین و حتی تکاندهندهترین شروعها در دنیای ادبیات است. جملات کوتاهی که علاوه بر نشان دادن شخصیت اصلی کتاب، بلافاصله خواننده را نیز درگیر خود میکند. این جملات چنین است:
امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمیدانم. تلگرامی از خانهی سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمیرساند. شاید هم دیروز بوده است.
«مورسو» شخصیت اصلی و کلیدی رمان بیگانه است. او یک کارمند جوان و فرانسویتبار در الجزایر است و گرفتار یک سری از رویدادها از جمله قتل یک مرد عرب میشود که خود را در به وقوع پیوستن آنها بی تقصیر میداند.
داستان به دو بخش تقسیم میشود: قبل و بعد قتل.
در بخش نخست مورسو در مراسم تدفین مادرش شرکت میکند و در عین حال هیچ احساس و تأثر خاصی از خود نشان نمیدهد. در حالی که دوستان آسایشگاه مادرش در مراسم تدفین از غم و اندوه میسوختند، او از گرمی آفتاب بیشتر آزرده خاطر میشد.
او از اینکه روزهایش را بدون هیچ تغییری در عادتهای خود میگذراند خوشنود است.
محاکمه او به خاطر قتل، بخش دوم کتاب را تشکیل میدهد.
برای درک رمان بیگانه و کارهای مورسو مهمترین فصل کتاب، فصل پایانی است. یعنی جایی که مورسو در زندان با کشیش صحبت میکند و به طور مشخص به پوچ بودن زندگی اشاره میکند. حرف مورسو این است که زندگی و کارهای ما هیچ اهمیتی ندارد چرا که در انتهای آن مرگ در انتظار همه ما است. البته باید در نظر داشت که مورسو قبلاً وجود دنیای پس از مرگ را انکار کرده و اعتقادی هم به خدا ندارد. مورسو به طور مشخص یک انسان پوچ است که به دلیل صداقتی که دارد محکوم میشود.
شخصیت مورسو و شفاف و صریح بودن او شاید همان چیزی باشد که بیشتر خوانندهها را جذب خود میکند. مورسو بیش از اندازه رک و راست است و همین به ضرر او تمام میشود. اما این ضداجتماع بودن او و بیان حقیقت در هر شرایطی، دقیقاً همان چیزی است که از او یک شخصیت قوی و عمیق ساخته است. ماریو بارگاس یوسا، درباره شخصیت مورسو مینویسد:
از هولناکترین جنبههای شخصیت او، بیاعتنابودن به دیگران است. مفاهیم و آرمانها و مسائل خطیری چون عشق، مذهب، عدالت، مرگ و آزادی هیچ تأثیری بر او ندارد. همچنان که از مصائب دیگران غباری بر خاطرش نمینشیند. عجیب اینکه مورسو اگرچه ضداجتماعی است، طاغی نیست چراکه از مفهوم ناسازگاری چیزی نمیداند. آنچه میکند بسته به اصل یا اعتقادی نیست که در نهایت او را به انکار نظم موجود بکشاند. او همین است که هست.
از جمله مهمترین موضوعی که کتاب بیگانه به آن نقد دارد رفتارهای جامعه است که نماینده آن در کتاب، دادگاه و هیئت منصفه دادگاه است. از نظر آنها مورسو یک هیولاست که در مراسم تدفین مادرش هیچ احساساتی از خود بروز نداده است و حتی قطرهای اشک نریخته است. به همین جهت او باید محکوم شود تا به الگویی برای دیگران تبدیل نشود. آلبر کامو در قسمت دیگری از یادداشتی که بعدها درباره بیگانه نوشت، مینویسد:
مدتها پیش، بیگانه را در یک جمله خلاصه کردم که میدانم بسیار پارادوکسی بود: «در جامعهی ما، هر کسی که در مراسم تدفین مادرش گریه نکند میتواند محکوم به مرگ شود.» منظور من ساده بود. منظورم این بود که قهرمان این کتاب برای این محکوم به مرگ میشود که حاضر نیست در بازی شرکت کند. به این معنا، او با جامعهای که در آن زندگی میکند بیگانه است، در حاشیهاش پرسه میزند، در حاشیهی زندگی است، تنها و پر از تمنای لذت.
جملاتی از کتاب بیگانه:
- وقتی رفتم بیرون، آفتاب سر زده بود. بالای تپههایی که بین مارنگو و دریا فاصله انداخته بودند آسمان به سرخی میزد. بادی هم که از طرف تپهها میآمد با خودش بوی نمک میآورد. پیدا بود روزِ پیش رو یک روز آفتابی است. مدتها بود که ییلاق نیامده بودم و حس میکردم که اگر به خاطر مامان نبود چهقدر الان میتوانستم از پیادهروی لذت ببرم.
- پنجره را بستم و بر که میگشتم در آینه چشمم به گوشهای از میزم افتاد که چراغ الکلیام آنجا کنار تکهای نان بود. از خاطرم گذشت که بههرحال یک یکشنبهی دیگر را هم به سر آوردهام، مامان دیگر دفن شده است، و من باید برگردم سر کارم، و بالاخره، هیچچیز عوض نشده است.
- زندگیام را که نگاه میکردم، دلیلی پیدا نمیکردم که از زندگیام ناراضی باشم.
- آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند صد سال را راحت در زندان بگذراند.
- دادستان حالا داشت از روح من حرف میزد. به آقایان هیئتمنصفه گفت، روح مرا کاویده و هیچچیز پیدا نکرده. گفت حقیقت این است که من اصلاً روح ندارم، هیچچیز انسانی در وجود من نیست و هیچیک از آن اصول اخلاقی که در دل انسانهاست در دل من وجود ندارد.
كامو يك نابغه بود.
درود بر شما كه در هفته نامه خود به آثار او پرداخته ايد.
كتابهاي طاعون و سقوط او نيز بسيار خواندني هستند.
برخي از جملات كتاب طاعون :
- نوميد كننده ترين ننگ ها ،ننگ انساني است كه گمان ميكند همه چيز را مي داند و در نتيجه به خودش اجازه آدمكشي مي دهد.
- عادت به نا اميدي از خود نا اميدي بدتر است.
- من قهرماني و تقدس را زياد نمي پسندم آنچه برايم جالب است انسان بودن است.
...