تعداد بازدید: ۷۲۲
کد خبر: ۱۵۶۹۵
تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۴۰۱ - ۲۳:۰۹ - 2023 17 January
ساده شده از آثار عطار توسط زنده‌یاد مهدی آذریزدی

روزی بود، روزگاری بود. شیخ ابوسعید، درویشی بود دانادل و معروف که در نیشابور خانقاهی داشت و شاگرد و مرید بسیار داشت.

یک روز شیخ با جمعی از دوستان از صحرا می‌گذشتند و به یک آسیاب رسیدند. آسیاب یک آسیاب آبی بود که آب چشمه از تنوره‌ای در آن وارد می‌شد و پره‌های چرخ آسیاب را می‌چرخانید و سنگ آسیاب می‌چرخید و جو و گندم را آرد می‌کرد.

می‌دانیم که آسیاب دو حلقه سنگ دارد، یکی سنگ زیرین که بی‌حرکت است، یکی هم سنگ روئین که می‌چرخد و دانه‌های جو و گندم را از سوراخی در میان دو سنگ می‌ریزند و همان‌طور

نگ‌ها به هم سائیده می‌شود و جو و گندم آرد می‌شود و از طرف سنگ زیرین در جایگاهِ آرد می‌ریزد.
ابوسعید وقتی به نزدیک آسیاب رسید به دوستان گفت: «شما اینجا قدری بمانید تا من بروم در آسیاب تماشایی کنم و بیایم.»

در آسیاب یک آسیابان بود با شاگردش؛ و چند نفر هم مشتری بودند که جو و گندم برای آرد کردن آورده بودند و در انتظار نوبت بودند.

شیخ ابوسعید با لباس درویشی وارد شد و به آن‌ها سلام کرد و به تماشا ایستاد.

یکی از مشتری‌ها که کارش تمام شده بود آردها را در کیسه ریخت و رفت. گندم‌های یک مشتری دیگر را در آسیاب ریختند و کار آن هم تمام شد و چند مشتری تازه رسیدند و ابوسعید همچنان ایستاده بود و چشم از آسیاب برنمی‌داشت.

یکی از مشتری‌ها که دید ابوسعید از تماشای گردش آسیاب سیر نمی‌شود آمد پیش آسیابان و آهسته گفت: «این درویش را نگاه کن، گویا هرگز آسیاب ندیده است».

آسیابان در جواب آن مشتری گفت: «نه، من اینها را می‌شناسم، اینها در همه‌چیز همین‌طور فکر می‌کنند و از آن مضمون می‌سازند، ولش کن بگذار هرچه می‌خواهد تماشا کند».

یک مشتری دیگر گفت: «ولی این مؤمن دارد گریه می‌کند، چشم‌هایش را نگاه کن، شاید خیال می‌کند این سنگ با معجزه می‌چرخد و به یاد خدا افتاده.»

یکی دیگر از مشتری‌ها گفت: «نه بابا، درویش است و گداست و منتظر است که کسی یک‌مشت آرد به او بدهد.»

ولی ابوسعید به حرف‌های آنها توجه نداشت و به فکر خود بود و اشکش هم روی صورتش دویده بود و همچنان ایستاده بود.

وقتی برگشتن شیخ دیر شد، دوستان به سراغ ابوسعید آمدند و در کنار او جمع شدند. یکی از دوستان پرسید: «گویا جناب شیخ تماشای آسیاب را خیلی دوست می‌دارند.»

مشتری‌ها هم منتظر شنیدن جواب شیخ بودند؛ و شیخ جواب داد: «تماشای آسیاب را دوست می‌دارم یا دوست نمی‌دارم، این چیزی نیست؛ اما نصیحت این سنگ آسیاب را دوست می‌دارم، این سنگ دارد با من حرف می‌زند و به من پند می‌دهد. می‌دانید این سنگ چه می‌گوید؟»

مرید شیخ گفت: «شما بهتر می‌دانید.»

ابوسعید گفت: «این سنگ به زبان حال دارد می‌گوید: تو نام خودت را درویش گذاشته‌ای و دلت به این خوش است که دانادل و هوشیار هستی و در دنیا می‌گردی و مضمون می‌سازی و خیال می‌کنی این کار است، اما درویش منم و دانادل و هوشیار منم که پایم در بند است ولی بااین‌حال بیش از تو گردش می‌کنم و این گردش برای دیگران بیشتر فایده دارد… تو خیال می‌کنی که لباس درشت و زبر می‌پوشی و این نشان وارستگی است، ولی من از تو بهترم که دانۀ درشت می‌ستانم و آردِ نرم می‌بخشم… تو خیال می‌کنی که باید همۀ عالم را زیر پا بگذاری و آن‌وقت بفهمی که مردم حقیقت را خیلی کم می‌دانند و همه سرگشته‌اند ولی من با این سرگشتگی حقیقت را فهمیده‌ام… تو خیال می‌کنی که چون همه‌چیز را نمی‌دانی باید سرگردانی پیشه کنی و از دنیا بدگویی کنی ولی من از تو بهترم که به‌اندازۀ هنر و توانایی‌ام به وظیفه‌ام عمل می‌کنم و به کار دیگران کاری ندارم… تو خیال می‌کنی کسی که ریشش را در آسیاب سفید کرده بی‌تجربه است ولی من می‌دانم چه بسیار ریش‌ها هست که با گذشت روزگار سفید می‌شود و صاحبش به‌اندازه این آسیابان زندگی را نمی‌شناسد… تو بااینکه خود را وارسته و از دنیا گذشته می‌دانی چیزهایی از مردم می‌گیری و در عوض چیزی به کسی نمی‌دهی اما من که یک سنگ آسیاب هستم و ادعایی ندارم هرچه را از مردم می‌گیرم دوباره بهتر از آن را به مردم پس می‌دهم و یک‌ذره از حق مردم را در دست خود نگاه نمی‌دارم …

با این حرف‌ها که سنگ آسیاب می‌زند من دلم به حال خودم می‌سوزد و می‌بینم که راست می‌گوید. ما همه ادعا هستیم او همه هنر است، ما همه گفتاریم و او عمل است، ما همه بیکاریم و او در کار است، ما همه در جستجوییم و او پیدا کرده است، ما همه درراهیم و او رسیده است.»

صورت ابوسعید از اشک تر شده بود و دوستان او هم از این نکته متأثر شدند؛ اما مشتری‌های آسیاب آنها را نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند که شیخ چه می‌خواهد بگوید.

یکی از مشتری‌ها به آسیابان گفت: «هیچ می‌فهمی که مقصود اینها چیست؟»

آسیابان گفت: «می‌فهمم، این‌ها کارشان همین است، یک‌مشت درویش روشن‌دل‌اند، همه‌چیز را می‌بینند و دربارۀ همه‌چیز حرف می‌زنند. شیرین‌زبان و خوش‌ذوق‌اند، در هر کاری رازی می‌جویند و نکته‌ای می‌گویند. گریه می‌کنند و خنده می‌کنند، به همه پند می‌دهند و نصیحت می‌کنند و گاهی درست می‌گویند گاهی هم اشتباه می‌کنند اما رشتۀ کار در دست ماست، ماییم که از جو و گندم آرد می‌سازیم و زندگی مردم را روبه‌راه می‌کنیم. در دنیا مرد خوب بسیار است؛ اما اگر مردانِ کار نباشند کار دنیا لنگ می‌شود.»

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها