گوشی را که قط کردم بیبی گفت:
- کی بود؟
- مش موسی بیبی.
برخلاف همیشه اخمهای ببی رفت توی هم.
- چیکار داشت؟
- گفت اگه خونهاین، عصر یه ساعت برسه خدمتتون برا حال و احوالپرسی.
چروکهای صورت بیبی عمیقتر شد.
- لازم نکرده. ماخام هف جوی قلمُش خُرد شه نیا. ای چن روزو که من سرما خوردودم دَم مُردن بودم خو نیخواس بیا یَی اَوالی اَ من بیگیره حالا ماخا پاشه بیا؟ هو یَی زنگی نزد بینه من زِنَّم، مُردَم، هیچی. ماخاسی بیگی بیبی خونه نیس. الانم زنگُش میزنی میگی بیبی پَسین خونه نیس.
- وا، ینی چی بیبی؟ زشته خو. من گفتم شما هستین، جاییام که نمیخواین برین شما.
تو غلط کردی با او. هی که گفتم زنگ میزنی میگی بیبی نیسُش!
- بیبی جان اولاً که زشته، این کارِ درستی نیس. دوماً مش موسی بنده خدا نبوده که بیاد پیش شما، مگه خودتون نبودین که چن روز پیش میگفتین رفته روستا خونه پسرش؟ ثالثاً اشتباه نکنم داره به خاطر یه کار خاص میادا! حالا دیگه خود دانید!
سگرمههای بیبی از هم باز شد و لبخند، پت و پهنی صورتش را پر کرد...
- بلال بیشی دختر. چیچی میفَمی که نیخِی اَ من بیگی، ها؟ چه خَوَره؟
خودم را زدم به آن راه...
- من؟ هیچی بیبی...
بیبی دوباره با شیطنت نگاهم کرد...
- اَی خفه بیشی که دروغ نگی، راسُشه بوگو.
دوباره خودم را زدم به نفهمیدن...
- کی بیبی؟ من؟ مگه قراره چیزی بدونم؟
هنوز حرفم تمام نشده بود که با پرتاب لنگه دمپایی بیبی خودم را کشیدم عقب...
- مرض و من نیدونم، گولّه و من نیدونم، خدا وردره تو رِ که من راحت شم، نیشه با تو مث آدم حرف بزنی میه؟ جون بکن بوگو چه خوره خو دلوم اُوو شد...
- ای بابا، چتونه بیبی شما؟ اعصاب ندارینا، خیل خب میگم ولی به رو خودتون نیارین لطفاً. چن روز پیش مشموسی زنگ زد به من گفت بیبی چارقد چه رنگی دوس داره. فک کنم به خاطر روز زن میخواس براتون یه چیزی بخره، چون روستا بود یه کم دیر شد. الانم حتماً میخواد اونو بیاره.
لپهای بیبی گل انداخت...
- ووووی ذلیل نشی دختر، راس میگی؟ خو چرا زودتر نگفتی یَی شامی چی آماده کنم؟ ها؟
نگاهش کردم.
- الانم دیر نیس بیبی. به نظرم زودتر بلن شین یه کم جم و جور کنیم که زشته.
بیبی از جایش بلند شد و بشکنزنان گفت:
پیرَن آبیمو بپوشم یا پیرَن سیا رو
خدا دیرم شد چی میشه، نگه دار روزگارو...گلابتون