ادبیات کهن
نقلست که گفت: عمری است که میخواهم که گویم حسبی الله چون میدانم که از من این دروغ است نمیتوانم گفت.
- نقلست که گفت در بصره خرما خریدم و گفتم کیست که دانگی بستاند و این خرما با ما به خانقاه آورد. هیچ کس قبول نکرد. در پشت گرفتم و بردم تا به خانقاه و بنهادم. چون از خانقاه به در آمدم آن را کسی ببرد گفت: ای عجب! دانگی میدادم تا با من به در خانقاه آورند نیاوردند. اکنون کسی آمد که به رایگان با من تا به لب صراط میبرد.
- نقلست که یک روز یکی را دید زار میگریست گفت: چرا میگریی؟ گفت: دوستی داشتم بمرد. گفت: ای نادان! چرا دوستی گیری که بمیرد؟
- نقلست که وقتی لختی هیزم تر دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوی وی میچکید. اصحاب را گفت: ای مدعیان! اگر راست میگویید که در دل آتش داریم از دیدهتان اشک پیدا نیست.
نظر شما