دندانم مورمور میشود و دلم میخواهد جیغ بزنم. امروز را مرخصی گرفتهام تا دندانم را به دکتر نشان دهم. تندتند ظرفها را آب میکشم و شامیها را زیر و رو میکنم. نگاهم میرود به سبزیهای خورشت روی کابینت که پاک نشده به من دهنکجی میکنند.
به دور و برم نگاه میکنم. خانه که نیست، بازار شام است! همین امروز خانه را مرتب کردهامها، نه دیروز!
نیکا تندتند لباسهایش را از کمد اتاقش میآورد بیرون و میریزد کنار عروسکها و اسباببازیهایی که وسط هال ولو شده.
پیراهن آبی گلدارش را برمیدارد.
- مامان، این برا پارک خوبه؟
صدایم بلند میشود...
- من گفتم میریم پارک؟
میچسبد و زانویم را میگیرد.
- بریم پارک، لطفاً! لطفاً مامان.
جواب که نمیدهم جیغ میزند. صدای جِلِز و وِلِز شامیها بلند میشود. گوشیام را میدهم دستش و خیز برمیدارم برای شامیها.
خواننده میخواند...
«من نشد با تو بمونم چه حیف، که نشد، سرِ تو باشه رو شونَم چه حیف!»
نیکا سرش را با آهنگ تکان میدهد و دست و پا شکسته با خواننده میخوانَد. لبخندی کجکی میزنم. طوری محو آهنگ شده که انگار سی سال دارد نه سه سال!
زیر گاز را خاموش میکنم و تندتند اسباببازیها را جمع میکنم که صدای بلندِ شکستن چیزی تنم را میلرزاند. میدوم سمت پارکینگ و به شیشههای شکستهی آبغورهای زل میزنم که نیکا وسطشان ایستاده و جیغ میزند. دلم میخواهد گریه کنم.
داد میزنم...
- نیکاااااااا...
جیغش به گریه تبدیل میشود...
از وسط خردهشیشهها میکِشَمش بیرون. میایستم کنار پنجره و نفسی عمیق میکشم.
نیکا به شلوارم چسبیده و همانطور گریه میکند.
- مامان، معذرتخواهی میخوام!
خودش را مالیده کف پارکینگ و لباسهایش خاک و خُلی است.
نگاهم میکند.
- معذرتخواهی میخوام!
چیزی نمیگویم.
میخندد.
لباس پفی صورتیرنگش را از وسط هال برمیدارد.
- این برا پارک خوبه؟
قرص مُسکنی میخورم و لباسم را میپوشم...