یک فنجان شعر
پلکهایت گرفته در آغوش، جعبههای مدادرنگی را
در تصور نمیتوان گنجاند، از خدا این همه قشنگی را
قوی زیبای روستا! اول، چه کسی را مهار خواهی کرد؟
هق هق یاکریمها؟ یا نه، اخمهای خروس جنگی را
«خندههای خزیده در ماتیک»، «زیر خطهای نسبتاً باریک»
جان به لب کرده است روسریات، این همه عادت فرنگی را
مثل یک بغض کهنه اما نو، تیر را قورت میدهد برنو!
آهت آهو! عجیب سوزانده، از درون جان هر تفنگی را
پنجهی آفتاب! راحت باش، پنجه بر آفتاب ممکن نیست
گرچه «ماه»ی که روز و شب داری، میبرد هوش هر «پلنگی» را
نظر شما