سپیده را برای اولین بار در یکی از کلاسهای دانشگاه دیدم. نگاهمان که با هم تلاقی کرد، همانطور خیرهام شد و چشم از من برنداشت.
پسر مؤدب، پرشر و شور و البته مغروری بودم که مصمم بودم در دانشگاه به کسی دل نبندم و سرم توی کار خودم باشد. سپیده اما همهی معادلاتم را به هم ریخت...
به کلی او را فراموش کرده بودم تا اینکه دوباره بعد از یک هفته کلاسمان تکرار شد و دوباره همان نگاهها...
دلم نمیخواست به او و نگاههایش فکر کنم اما انگار دست بردار نبود. برای بار سوم که دیدمش لبخند زد. آخر کلاس به بهانه گرفتن جزوه کنارم آمد و سر صحبت را باز کرد. دفعه بعد که او را دیدم، شماره خواست و من تنها و تنها به قول خودش برای رفع اشکالهای درسی به او شماره دادم. او از یک خانواده معمولی اهل یکی از شهرهای دور فارس بود. همه چیز خیلی سریع پیش رفت. پیامکهای گاه و بیگاه سپیده، جملات احساسی و عاشقانهی او، ابراز علاقههایش، دیدارهایمان... همه چیز و همه چیز... من اما حس چندانی به او نداشتم. نه اینکه ابراز علاقههایش را دوست نداشته باشم، نه! اما جوری نبود که عاشق و شیفتهاش باشم و مهمتر از همه بخواهم به ازدواج با او فکر کنم... سپیده اما دستبردار نبود. آنطور که نشان میداد و تظاهر میکرد بدجور عاشق من شده بود و به قول خودش نمیتوانست این را انکار کند. کمکم به او وابسته شدم. اگر یک روز نمیدیدمش دلم تنگ میشد و پیگیرش میشدم...
رابطهامان همانطور ادامه داشت و روز به روز بیشتر و پررنگتر میشد. یک وقت به خودم آمدم که سه سال از رابطه ما گذشته بود و هنوز با هم بودیم. سپیده اصرار داشت بروم خواستگاریاش اما من دلم رضایت نمیداد. نه اینکه نخواهمش، فکر میکردم هنوز برای تشکیل زندگی زود است. تا آن روز وقتی سپیده از خواستگار پر و پا قرصش گفت و با قهر از من جدا شد، تصمیم گرفتم جدیتر در مورد او فکر کنم. یا رهایش کنم برود پی زندگیاش یا با او تا آخر ادامه دهم...
راه دوم را انتخاب کردم. نمیدانم چه شد اما حس کردم واقعاً بدون او نمیتوانم و اگر سپیده و شیطنتها و جنب و جوشش نباشد، زندگی برایم سخت میشود.
همه چیز خیلی سریع پیش رفت. خانواده را با اصرار راضی کردم و رفتیم به شهر آنها برای خواستگاری و بعد هم عقد و مراسم ازدواج. برای خودم مهندسی شده بودم و به سپیده هم اجازه دادم در شرکتی مشغول کار شود.
عجیب بود. تصورم این بود بعد از ازدواج با سپیده از او دلسرد یا خسته میشوم اما روز به روز به او وابستهتر و علاقهمندتر میشدم. او و زندگیامان را دوست داشتم و سعی میکردم از هیچ تلاشی برایش فروگذار نکنم اما...
سپیده تغییر کرده بود. خوشپوش بود اما به شرکت که میرفت، بیشتر و بیشتر به خودش میرسید. گاهی گوشیاش را از من پنهان میکرد. دوست نداشتم شک عین بختک بیفتد به جان خودم و زندگیامان اما کارهای سپیده آزارم میداد تا اینکه یک روز خیلی اتفاقی دیدم همکار مردش او را به خانه رساند. گل میگفتند و گل میشنیدند و سپیده بلندبلند میخندید. قلبم به درد آمد. دوست نداشتم او را بازخواست کنم اما وقتی در مورد همکارش پرسیدم کمی شوکه شد. سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند و وقتی خواستم کمی در محله موجهتر رفتار کند، پذیرفت و عذرخواهی کرد.
پس از آن سپیده رفتارش را عوض کرد یا اینطور نشان میداد که عوض کرده. پسرمان را که باردار شد خواستم در خانه بماند و دست به سیاه و سفید نزند اما او اصرار داشت کار کند. میگفت در خانه حوصلهاش سر میرود و تحمل فضای خانه را ندارد. پاپیچش نشدم و گفتم راحت باشد...
کیان که به دنیا آمد، به هفته نکشیده کارش را در شرکت شروع کرد. اعتراض کردم بماند و به بچه برسد اما قبول نکرد. صدایم بلند شد، بحث کردیم، دعوا کردیم اما قبول نکرد...
دلم برای پسرم میسوخت. نیازی به پول سپیده نبود اما او کارش را به پسرمان ترجیح میداد. پسر دو ماههام آواره و سرگردان بود و باید شیر خشک میخورد. یک روز خانهی مادرم، یک روز خانهی خواهرم...
راضی نبودم از وضع زندگیامان و هر چه اعتراض میکردم اثری نداشت. سپیده حتی حاضر نبود برای مدت کوتاهی قید کارش را بزند تا اینکه آن روز وقتی پسرم دلدرد شدید گرفت و گریهاش بند نیامد، اجازهی سرکار رفتن را به او ندادم. گفتم این بچه مادر میخواهد و حق کار کردن نداری... دعوا کرد، داد زد، قهر کرد و از همان روز سرسنگین شد اما من نمیخواستم کوتاه بیایم.
از همان روز دیگر سپیده، آن سپیده سابق نشد. برایش هدیه میخریدم، گل میخریدم اما روی خوش نشان نمیداد. کم حرف میزد و وقتی به خانه میرفتم، خودش را با چیزی مشغول میکرد. یکی دو بار اعتراض کرد و خواست اجازه دهم دوباره برگردد سرکار اما قبول نکردم. حاضر بودم اخم و تخمهایش را ببینم و به فرزندم سخت نگذرد تا اینکه...
کیان شش ماهه بود. پشت در کوچه مانده بودم و هرچه زنگ در را میزدم کسی باز نمیکرد. عجیب بود آن وقت روز. قرار نبود سپیده جایی برود. کلید را چرخاندم و به خانه که وارد شدم، سپده را ندیدم. کیان بود و سپیده اما نه! صدایش زدم، دنبالش گشتم، سپیده اما نبود و بعد چشمم به یادداشتی خورد: «ادامهی این زندگی برایم مشکل است، طلاق میخواهم!»
شوکه شدم. زنگ زدم جواب نداد. بچه را برداشتم و زدم به جاده و تا شهرشان راندم و رفتم درِ خانهی پدرش اما نمیخواست مرا ببیند. برایم قابل درک نبود، یعنی او واقعاً کارش را به من و بچهاش ترجیح داده بود؟
تقاضای طلاق داد، گفتم نه. دوستش داشتم و واقعاً میخواستمش اما او نمیخواست مرا ببیند و حتی حاضر نبود صحبت کند. فقط میگفت طلاق! دو سال درخواست طلاق داد و من گفتم نه! تا اینکه بار آخر قاضی مرا کنار کشید و گفت رضایت بده. او تو را نمیخواهد. بیشتر از این خودت را کوچک نکن!
برایم قابل درک نبود. کسی که یک روز برای من جانش را میداد، حالا حتی نمیخواست با من روبرو شود...
طلاقش دادم و از هم جدا شدیم...
مدتی بعد شنیدم سپیده با همکار ازدواج کرده. اما چوب خدا صدا ندارد. به سال نکشید که از او هم جدا شد! گاهی فکر میکنم چقدر عشقهای امروزی سطحی است!