چیزی حدود ۴۰ سال از آن روزها میگذرد؛ روزهایی که مردان بزرگی از جان و جوانیشان گذشتند، بزرگترین و عزیزترین سرمایه زندگیشان را که خانواده بود رها کردند و قدم در راهی گذاشتند که نه تنها امید به زنده بودنشان نداشتند، بلکه آرزویشان شهادت در این راه بود. آنها میخواستند جان خود را با خدا معامله کنند و آسایش را برای کشور و ناموسشان بخرند. عزیزانی که الان از آنها فقط یک عکس و نامی نیک به جای مانده است.
امّا در این میان گاهی دیدن چند شهید از یک خانواده، آدمی را به فکر وا میدارد؛ واقعاً چهها کشیدند و چه روحیه و منش بزرگی داشتند. آن هم در زمانهای که کسی نه سهمیهای میشناخت و نه دنبال دنیا و دیناری بود.
*****
زهرا ولیزاده همسر شهید علیحسین عابدی و خواهرش معصومه ولیزاده همسر شهید عبدا... علیزاده، خواهران شهید اسحاق ولیزاده هستند که در زیر گفتگویی با آنها انجام شده است.
رفتن به جبهه برایشان از نان شب واجبتر بود
««متولد سال ۱۳۲۶خورشیدی و زاده مشکان بود. چشم به دنیا که گشود، اذان و اقامه پدر در گوشش خوانده و همیشه با او همراه شد. اخلاق و رفتارش زبانزد خاص و عام بود. لحن صوت قرآنش، حس مسئولیتپذیری و دین و ایمانش، هنوز برایمان الگوست. در کودکی یتیم شد و بیشتر از چند کلاس درس نتوانست ادامه تحصیل بدهد؛ اما با همین چند کلاس درس، قرآن را با صوت زیبایی تلاوت میکرد. جوانیاش را در کنار مادر و برادرانش گذراند و سرپرستی مادر را به عهده گرفت. از همان موقع شروع کرد به کار و تلاش که مبادا مادر و یا برادرانش بخواهند سختی بکشند. ازدواج که کرد، همه همّ و غمش خانواده بود. فرمان امام خمینی (ره) را که شنید، دیگر درنگ را جایز ندانست و دلش رفتن به جبهه را میخواست. »
این صحبتهای زهرا ولیزاده در وصف همسر شهیدش علیحسین عابدی است. ادامه میدهد: «دیماه سال ۱۳۶۰بود. پدر و برادرم آنزمان زیاد در جبهه بودند. یکبار که به مرخصی آمده بودند، علیحسین هم عزمش را جزم کرد که همراهشان برود. هرچه پدرم به او گفت اینجا کسی نیست؛ تو بمان کنار خانواده و فرزندانت، قبول نکرد و به خرجش نرفت. برادرانش خیلی با او حرف زدند که تو الان دو دختر داری؛ جبهه رفتن برای تو نیست. اما مرغ او یکپا داشت و میگفت من باید به جبهه بروم؛ چون امام(ره) فرمودهاند اسلام در خطر است. به برادرانش گفت از امروز به بعد وکیل و وصی من شما هستید. الان زمان جبهه رفتن است. کشور به من و امثال من نیاز دارد و از نان شب برایم واجبتر است. »
همسر شهید ادامه میدهد: «عمر زندگی مشترک ما فقط ۶ سال بود. برای راحتی من و دو دخترش دست به هر کاری میزد؛ از کشاورزی گرفته بود تا کارگری و... . دخترانش را دوست داشت. هر بار در خانه بود، یا آنها را روی شانههایش میگذاشت یا روی پاهایش و با آنها بازی میکرد. یکی دو هفته قبل از این که به جبهه برود، قطعه عکسی را به فاطمه داد و گفت: از من فقط همین یک عکس برایت به جا میماند.
۳۴ سال سن داشت و اولین بار بود که به جبهه میرفت. آموزشی را که میگذراند، هرچه اصرارش میکنند که به مرخصی بیاید، قبول نمیکند و به خط مقدم میرود. آنجا با ۱۷نفر از همشهریانش در منطقه عملیاتی تنگ چزابه درخوزستان همسنگر میشود. یکی از همرزمانش میگفت: نزدیک اذان ظهر بود. علیحسین وضو گرفت و به یکی از رزمندهها گفت من نگهبانی میدهم؛ تو برو وضو بگیر.چند دقیقه بعد خمپاره میزنند؛ علیحسین و محمد عبدی به شهادت میرسند و خبر شهادتش را دو روز بعد یعنی بامداد روز جمعه پنجم اسفند ۱۳۶۰، داییام برایمان آورد.»
نام پدر برایشان ناآشنا بود
این بانوی فداکار از سختیهای بعد از شهادت همسرش میگوید: «من الان ۵۹ سال سن دارم، اینهمه سختی که من کشیدم، فکر نکنم در زمان ما کسی کشیده باشد. همسرم که شهید شد، من ۱۹ سالم بود و دو فرزند ۴ ساله و ۹ ماهه داشتم. مادری نداشتم که کنارم باشد. پدر و برادرم هم جبهه بودند و هر از گاهی که به مرخصی میآمدند، به ما هم سر میزدند. فرزندانم آن قدر نام پدر برایشان ناآشنا بود که فکر میکردند مرد خانه فقط پدربزرگ است. وقتی دخترانم برای بازی به خانه همسایهها میرفتند، پدرشان که میآمد، میگفتند پدربزرگشان آمد. دلم برایشان کباب میشد که طعم داشتن پدر و نوازشهای او بر دلشان ماند. پدرم سه سال بعد از شهید، به رحمت خدا رفت و من برای همیشه تنها شدم. آن زمان مثل الان امکانات رفاهی نبود و برای گرفتن یک بیستلیتری نفت باید ساعتها در صف میماندیم. راه درآمد آنچنانی نداشتیم؛ باید هم کارهای خانه را میکردیم، هم قالیبافی و ... حتی بعضی روزها برای رزمندگان در جبهه نان میپختیم و بافتنی میکردیم و از همه اینها بدتر این بود که هر روز شهید میآوردند و داغمان تازهتر میشد.»
ناراحت که میشدم، به خوابم میآمد
خانم، ولی زاده میگوید: «شوهر خواهرم عبداله علیزاده و همچنین برادرم ۵ سال بعد از شهید عابدی شهید شدند. یادم نمیرود روزی که رفتیم اتوبوس بسیجیها را همراهی کنیم، دختر کوچکم اشک میریخت و گریه میکرد که عمو عبداله نرود. عبداله او را بوسید و گفت میروم و زود برمیگردم؛ اما رفت و چند روز بعد جنازهاش را برایمان آوردند. بعد از شهادت عبداله و برادرم اسحاق، زندگیمان خیلی سختتر شد. ما دو خواهر بودیم و زنبرادرمان که هر سه همسرمان را در این راه از دست داده بودیم، بچههایمان قد و نیمقد بودند. سیل آذرماه سال ۱۳۶۵ هم آمده بود و خانه درست و حسابی نداشتیم. هر سه ما با هم زندگی میکردیم. آن روزها خیلی برایم سخت میگذشت. هر بار که شهیدی میآوردند یا کسی به رحمت خدا میرفت، یاد پدر بچهها میافتادم که با خمپاره بدنش تکهتکه شده بود. مینشستم و ساعتها گریه میکردم. یکی از همان شبها به خوابم آمد و گفت تو چرا این قدر گریه میکنی؟ نگاه کن دستهای من، پا و بدنم سالم است. من سالمم و برای رفتنم گریه و زاری نکن.»
شهید علیحسین عابدی
کمبودی به نام پدر
ادامه میدهد و میگوید: «مردمِ الان، زندگی سخت آن روزهای ما را ندیدند و میگویند هرچه هست و نیست برای خانواده شهدا است. اما خدا خودش شاهد است که فرزند شهید نه با پول دلش خوش میشود و نه با سهیمه؛ آنها همیشه یک خلاء و کمبودی به نام پدر و خانواده در زندگیاشان دارند که با هیچ چیز جبران نمیشود. دخترانم هرجا قدمی برداشتند یا موفقیتی کسب کردند، گفتند به خاطر سهمیه است. گفتم خدایا تو خودت شاهدی که اینها تلاش خودشان است. هیچکس نمیتواند درک کند روزی که علیحسین و دیگر دوستان و همرزمانشان رفتند، فقط اعتقاد راسخ، صفا و خلوص نیت خودشان بود. آنها از دل و جانشان گذشتند تا کشوری داشته باشیم پر از آرامش و شادی؛ اما واقعاً الان به کجا رسیدهایم؟ کشور ما در چه وضعی به سر میبرد؟ الان فقط یک آرزو دارم. امیدوارم مسئولان از خواب غفلت خود بیدار شوند تا مملکتی که هزاران شهید داده، هرچه زودتر نجات پیدا کند و ما شرمنده خون آنها نباشیم.»
*****
سال ۱۳۶۳ بود؛ سال جنگ و خون و بمباران... سالی که هر هفته برای مشکان شهید میآوردند. حرف و حدیث خواستگاری زده شده بود و برادرم، چون برای جبهه و شهید شدن عجله داشت، دوست داشت من را سر و سامان بدهد. همان روز با رئیس بنیاد شهید وقت تماس گرفت و فهمید قرار است چند شهید بیاورند؛ گفت من باید بروم و آنجا به من نیاز دارند. شاید برنگشتم، باید خیالم از تو راحت باشد و این گونه شد که در همان مرخصی چند روزهاش، با سلام و صلوات من را راهی خانه بخت کرد.
۲۰ ماه زندگی مشترک
همسر شهید عبداله علیزاده از زندگی کوتاه با شوهرش میگوید: «۱۵ سالم بود و پدر و مادرم به رحمت خدا رفته بودند. برادرم یکپایش در خانه بود و یک پایش در جبهه. همان زمان پسرخالهام خواستگارم بود. به دلش شده بود که به جبهه برود، برنمیگردد. میگفت به مادر و پدرم قول دادهام مواظب شما باشم. باید خیالم از تو راحت شود و آسوده به دیدار خدا بروم و همین گونه هم شد. من را سر و سامان داد و خودش راهی جبهه شد. ۴ ماه از ازدواجمان که گذشت، همسرم نیز به عشق جبهه، کارهای سربازیاش را کرد و از طرف بسیج عازم شد. او به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه فعالیت داشت. هر چند ماه، یک هفته یا دو هفته به مرخصی میآمد و میرفت. سال ۱۳۶۴ و در عملیات والفجر ۸ وقتی خیلی از دوستانش به شهادت میرسند، او تک و تنها از ناحیه پا مجروح میشود. تعریف میکرد که خیلی گریه کردم و با خدا حرف زدم که کاش کنار دیگر همسنگرانم به شهادت رسیده بودم. ندایی آمد که علیزاده بلند شو؛ تو هنوز نمرهات ۲۰ نشده!
شهید عبداله علیزاده
میگفت متوجه شدم همان لحظه قایقی آمد و سردار ماهوتی تن مجروحم را به دوش کشید. چند روز در بیمارستان قم بستری شده و اجازه نداده بود به خانوادهاش اطلاع بدهند. گفته بود آنها الان گرفتار کارند، بشنوند ناراحت میشوند و به خاطر من به زحمت میافتند. من خودم حالم بهتر شود، به شهرمان میروم.»
وابستگی دو برادر
ادامه میدهد: «عبداله که زخمی از جبهه آمد، برادرش احمد طاقت نیاورد و گفت دیگر من چشم از تو بر نمیدارم و از همان لحظه از طریق عضویت در بسیج و سپاه با برادرش راهی جبهه شد. با حضور در گردان کمیل دوش به دوش هم میرفتند و میآمدند و وابستگی شدیدی به هم داشتند. تا سال ۱۳۶۵ سیل آمد و خیلی از خانهها خراب شد. آن سال عبداله ۱۰ روز مرخصی گرفت و به محض آمدنش، گفت آلبوم عکس من کجاست؟ وقتی دید آلبوم عکسهای جبههاش از سیل در امان بوده است، کلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد که یادگاریهایش سالم هستند. چند روزی ماند و کمک کرد تا ما را مستقر کند، سپس پسر ۸ ماههمان را بوسید و دوباره راهی جبهه شد.
یادم نمیرود اواخر پاییز سال ۱۳۶۵ بود که روز قبلش با خدابیامرز مادر همسرم به تشییع جنازه چند شهید رفتیم. وقتی برگشتیم خیلی خسته بود و همان گوشه سالن دراز کشید. یک لحظه از خواب پرید و من را صدا کرد گفت: معصومه! خواب دیدم روی قله کوهی ایستادهام و با خدا حرف میزنم؛ میگفتم خدایا چراغ دل من را که خاموش کردی، چراغ اسلام را روشن نگهدار. همان لحظه نگاهی به پسرش احمد که در گوشهای خوابیده بود کرد و گفت: پسرم خدانگهدارت باشد. امشب اینجایی؛ خدا میداند فردا شب کجا باشی.
فردای همان روز بود که احمد و عبداله رفتند و ۴۸ ساعت بعد از رفتنشان، در منطقه شلمچه و در عملیات کربلای ۵ هر دو برادر به شهادت رسیدند.»
نفسش را آزاد میکند، آهی از ته دل میکشد و ادامه میدهد: «روزی که به ما خبر دادند، گفتند یکی از برادران علیزاده شهید شده. مادر همسرم میگفت خدا کند شهیدمان، احمد باشد. او را نذر علیاکبر کردهام. او جوان است؛ اما عبداله زن و بچه دارد.
وقتی تابوت شهید را برایمان آوردند، پارچه را که کنار زدیم، دیدیم هر دو برادر شهید شدهاند. همه دنیا پیش چشمانمان سیاه شد. دو برادر با هم شهید شده بودند و هر دو را برایمان آورده بودند. روز تشییع جنازه آنها فهمیدیم برادرم اسحاق هم با آنها شهید شده؛ اما به دلیل اشتباهی که در ثبت آدرس و پلاک پیش آمده بود، جنازهاش را به مهریز فرستاده بودند.»
حضور همیشه سبز شهید
معصومه، ولی زاده از احساس حضور شوهرش میگوید: «خودم ۱۸ سال و پسرم ۹ ماه سن داشتیم که شوهر و برادرم شهید شدند. سیل آمده بود و هر چه را داشتیم و نداشتیم، آب برده بود. ساعت نداشتیم که زنگ بزند و بیدارم کند. در یکی از شبها که پسرم سخت بیمار شده بود و تب داشت، سر ساعت مصرف دارو که میشد، عبداله بیدارم میکرد. کاملاً گرمای دستش را حس میکردم که تکانم میداد و میگفت بیدار شو؛ زمان دادن داروی مهدی است.
چند سال بعد از شهیدشدن همسرم، چون پدر و مادر نداشتم و تنها بودم، به اصرار خانواده همسرم با برادرش ازدواج کردم. در سفری که با هم رفته بودیم، در راه برگشت تصادف کردیم. همان موقع من از ماشین در جایی خیلی دورتر پرت شده بودم. آن لحظه هرچه صدا میکردم، کسی صدایم را نمیشنید. همان لحظه عبداله بالای سرم آمد و گفت بلند شو! گفتم نمیتوانم. میگفت بلند شو! تسبیحی دستش بود و گفت آن را بگیر. گرفتم و بلند شدم. باور کنید تا چند ساعت جای مهرههای تسبیح روی دستم مانده بود.»
مرخصی میآمد تا به ناتوانان کمک کند
همسر شهید علیزاده از بزرگمنشی شهید میگوید: «از خوبی اخلاقش هرچه بگویم کم گفتهام. خیلی کم به مرخصی میآمد و هر بار اعتراض میکردم، میگفت آنجا به ما نیاز دارند. شما هم اگر حوصلهتان سر میرود، برای رزمندگان نان بپزید، کلاه و دستکش ببافید، شما اینجا خدمت کنید و ما هم آنسوی جبهه. چند روزی که به مرخصی میآمد، هیچوقت در خانه بند نمیشد و میرفت بیرون. بعدها خودش برایم تعریف کرد که با دوستانم میرویم به ناتوانان کمک میکنیم؛ خانهشان را تمیز میکنیم، خودشان را حمام میکنیم و لباسهایشان را میشوییم.»
تیرشان هزاربار از تیر صدام بدتر است
همسر شهید عبداله علیزاده در مورد رفتار بنیاد شهید و مردم میگوید: «مردم به ظاهر خیلی احترام میگذارند؛ اما بعضی وقتها شنیدهام پشت سر خانواده شهیدی حرف میزنند. حتماً حرف من را هم برای دیگری میگویند. حرفهایی که میزنند، از تیر صدام بدتر است. رزق و روزی دست خدا است و ما از بنیاد شهید و امور ایثارگران هیچ توقعی نداریم. یعنی اگر بنیاد هم حقوقی به ما ندهد، رزق ما از جایی میرسد. چند سال بعد از شهادت، حرفی شنیدم که واقعاً ناراحت شدم. همان موقع به بنیاد شهید رفتم، دفترچه بانکیام را به رئیس بنیاد دادم و گفتم من حقوق نمیخواهم و با قالیبافی میتوانم فرزندم را بزرگ کنم. بنده خدا کلی با من حرف زد و گفت این حق شما و فرزندتان است.
میخواهم بگویم خانواده ما شش شهید در راه خدا داده است. همسرم و برادرش، پسر عمویش، برادرم، شوهر خواهرم و پسر خالهام که همه آنها برای آسایش و آرامش کشور رفتند تا ناموسشان در امنیت باشند. آنها دنبال مال و منال دنیا نبودند و میخواستند که کش ورمان دست دشمن نیفتد.
بنیاد شهید و امور ایثارگران تا بوده و هست، وظیفه خود را انجام داده و هیچ گلایهای ندارم. فقط از بنیاد یک خواستهای دارم و آن این که موقعیتی برایمان فراهم کند تا بتوانم برای یک بار هم که شده، رهبرمان را ملاقات کنم.»