ظهرگاه بود. دقایقی مانده به اذان پیاده جایی میرفتم که مسیرم به یکی از پارکهای شهر افتاد. آنجا دوستی را دیدم و ایستادیم به صحبت و دقایقی خوش و بش کردیم. در نزدیکیِ ما چند دخترِ ظاهراً دبیرستانی روی نیمکتِ پارک نشسته و سر و صدا کنان مشغول خوردن تنقلات بودند. روسریهایشان افتاده و خندههایشان فضای خلوتِ پارک را در آن ساعتِ روز پر کرده بود.
در حین صحبت، از دور روحانی میانسال و شیکپوشی دیدم که به سمت ما میآمد. حدس زدم باید پیشنمازِ مسجدی باشد که «الله اکبرِ» اذانش حالا بلند شده بود. بنا به شِمّ روزنامهنگاری لبخندی زدم و به دوستم گفتم: به نظرت برخورد این روحانی با این دختران چگونه خواهد بود؟
گفت: از نظر شرعی باید تذکر بدهد. به نظر تو؟
گفتم: به نظرم بیتفاوت رد میشود.
روحانی حالا راهش را کج کرده بود و به ما نزدیکتر میشد.
گفتم: میخواهد تذکر بدهد.
دوستم گفت: به نظر میرسد.
روحانی لبخند به لب، سرعتش را کم کرد و ضمن سلام به ما، نزدیک دختران رفت. ناخودآگاه تپش قلبم بیشتر شد.
به نظر، دخترها هم غافلگیر شدند.
سلام کرد. آنها زیر لب، خجول و متعجب پاسخ دادند. روحانی گفت: من همیشه پفک دوست داشتم. چرا تنهایی میخورید؟
هاج و واج به او تعارف کردند. چندتایی برداشت و خورد. دخترها حالا خودمانیتر شده بودند. همینطور که همچنان پفک بر میداشت پرسید: کلاس چند هستید؟
گفتند: پشت کنکوری.
گفت: بهبه، به سلامتی. حالا که پفک میخورید بفرمایید شکلات.
و چندتایی شکلات از جیب عبا بیرون آورد و تعاوف کرد و بعد با تبسم گفت:
شما دختر من هستید. از شما خواهشی دارم.
آهسته گفتم: حتماً بحث حجاب است.
رفیقم گفت: دقیقاً.
حس کردم خودِ دخترها هم منتظر همین هستند.
روحانی گفت: خواهش میکنم احترام پدر و مادرتان را خیلی نگه دارید و به خاطر آنها خوب درس بخوانید. این خیلی مهم است.
یکی یکی «چشم حاج آقا» گفتند.
تشکر کرد و رفت.
دخترها پچپچکنان او را نگاه میکردند.
روحانی دور و دورتر میشد. پشت سرش دخترها روسریها را قدری بالا کشیدند و موها را داخل بردند.
صدای اذان همچنان میآمد: «حی علی الفلاح، حی علی الفلاح، حی علی خیرالعمل»
بدرود