تعداد بازدید: ۳۵۶
کد خبر: ۱۵۴۷۴
تاریخ انتشار: ۰۴ دی ۱۴۰۱ - ۰۶:۴۱ - 2022 25 December
author
روزنامه نگار: امین رجبی

ظهرگاه بود. دقایقی مانده به اذان پیاده جایی می‌رفتم که مسیرم به یکی از پارکهای شهر افتاد. آنجا دوستی را دیدم و ایستادیم به صحبت و دقایقی خوش و بش کردیم. در نزدیکیِ ما چند دخترِ ظاهراً دبیرستانی روی نیمکتِ پارک نشسته و سر و صدا کنان مشغول خوردن تنقلات بودند. روسری‌هایشان افتاده و خنده‌هایشان فضای خلوتِ پارک را در آن ساعتِ روز پر کرده بود.

در حین صحبت، از دور روحانی میانسال و شیک‌پوشی دیدم که به سمت ما می‌آمد. حدس زدم باید پیشنمازِ مسجدی باشد که «الله اکبرِ» اذانش حالا بلند شده بود. بنا به شِمّ روزنامه‌نگاری لبخندی زدم و به دوستم گفتم: به نظرت برخورد این روحانی با این دختران چگونه خواهد بود؟

گفت: از نظر شرعی باید تذکر بدهد. به نظر تو؟

گفتم: به نظرم بی‌تفاوت رد می‌شود.

روحانی حالا راهش را کج کرده بود و به ما نزدیک‌تر می‌شد.

گفتم: می‌خواهد تذکر بدهد.

دوستم گفت: به نظر می‌رسد.

روحانی لبخند به لب، سرعتش را کم کرد و ضمن سلام به ما، نزدیک دختران رفت. ناخودآگاه تپش قلبم بیشتر شد.

به نظر، دخترها هم غافلگیر شدند.

سلام کرد. آنها زیر لب، خجول و متعجب پاسخ دادند. روحانی گفت: من همیشه پفک دوست داشتم. چرا تنهایی می‌خورید؟ 

هاج و واج به او تعارف کردند. چندتایی برداشت و خورد. دخترها حالا خودمانی‌تر شده بودند. همینطور که همچنان پفک بر می‌داشت پرسید: کلاس چند هستید؟

گفتند: پشت کنکوری.

گفت: به‌به، به سلامتی. حالا که پفک می‌خورید بفرمایید شکلات.

و چندتایی شکلات از جیب عبا بیرون آورد و تعاوف کرد و بعد با تبسم گفت: 

شما دختر من هستید. از شما خواهشی دارم.

آهسته گفتم: حتماً بحث حجاب است.

رفیقم گفت: دقیقاً.

حس کردم خودِ دخترها هم منتظر همین هستند.

روحانی گفت: خواهش می‌کنم احترام پدر و مادرتان را خیلی نگه دارید و به خاطر آنها خوب درس بخوانید. این خیلی مهم است.

یکی یکی «چشم حاج آقا» گفتند.

تشکر کرد و رفت.

دخترها پچ‌پچ‌کنان او را نگاه می‌کردند.

روحانی دور و دورتر می‌شد. پشت سرش دخترها روسری‌ها را قدری بالا کشیدند و موها را داخل بردند.
صدای اذان همچنان می‌آمد: «حی علی الفلاح، حی علی الفلاح، حی علی خیرالعمل»
بدرود

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها