ای وای خاک بر سرم کونند؛ چَهات شده نجیب؟ چَرا مَثال در دولنگه لرزَه مَیکونی؟
- نَدانم، گلویم خشک بَشده. یَک لیوان آب بیاور. دارم سَکته مَیکونم.
خاک بر سرت کونند. دوباره چَه کوفت و زهرماری زدَهای؟
- بَ خدا قسم فقط قهوَه خوردهام؛ قهوَه.
- مگر کسی با قهوَه این طَور بیقرار مَیشود؟
زولَیخا بَ جای این که یَک لیوان آب دستم بَدهد، همین طَور چانَه زد تا این که روی زمین وَلو شدم و لرزشم تبدیل بَ تشنج بَشد.
دیگر نَدانستم چَه کسی و کوجا هستم. چَشمانم را که باز بَکردم، بَدیدم در شفاخانَه هستم و زولَیخا دارد بادم مَیزند.
همزمان غر غر هم مَیکرد که این دیگر چَه وَلایتی است که داکتِرش گفتَه مَیکوند سِرُم نداریم؛ بَ جایش باد بَزن.
یَکهو شروع کردم بَ خندیدن و قهقهَه زدن. زولَیخا با همان بادبیزن بر سرم کوبید و با عصبیت گفتَه کرد: این همَه مرا نصفی جان بَکردی؛ حالا خندَه مَیکونی؟
یَکهو شروع بَکردم بَ زار زار گَریستن...
اما باور کونید هیچ کودام دست خودم نبود.
*****
قضیه برمَیگردد بَ دیروز که بَ قهوَهخانَه اصغر روان شدم. اصغر همین که مرا نَظاره کرد و بَگفت: چَه شده نجیب؟ چَرا پکری؟
گفتَه کردم: هیچ چیزی گفتَه نکون که غصه دنیا مرا محکم بَگرفته و رها نَمیکوند. آرزوی مرگ خواهانم؛ آرزوی مرگ...
بَگفت: غصه نخور؛ خودم ردیفت مَیکونم. یَک قهوَهای برایت زده کونم که غم و غصه دونیا یادت بَرود.
قهوَه را که خورده کردم، حالم دگرگون بَشد؛ دست و پاهایم شروع کرد بَ لرزیدن و تپش قلبی بَگرفتم که هر کس مرا نَظاره مَیکرد، فِکِر مَیکرد قری در کمرم هست.
گفتَه کردم: اصغر این دیگر چَه بود؟
بَگفت: گیرایی توپی داشت؛ نه؟ حال بَکردی؟
گفتَه کردم: نه، دارم خفَه مَیشوم .
اصغر بَگفت: خودت گفتَه کردی آرزوی مرگ مَیخواهم. مگر نگفتی؟
هنوز حرفش تمام نشده بود که با حال نزار روی دوچرخَه بَپریدم و راهی خانَه شدم...
نجیب