رز عاشق نقاشی بود. او خیلی فقیر بود و هیچ خودکار ومدادی نداشت.
او با چوب روی ماسه نقاشی میکشید.
روزی از روزها پیرزنی رز را دید و گفت: «سلام! بیا این قلم مو و کاغذها رو بگیر. مال تو.»
رز با لبخندی گفت: «خیلی ممنون!»
رز خیلی خوشحال بود.
با خود فکر کرد: «بذار ببینم چی بکشم؟»
اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید.
«فهمیدم! یه اردک می کشم!»
همین کار را کرد. ناگهان اردک از کاغذ بیرون پرید و به سمت برکه پرواز کرد.
او گفت: «وای! این قلممو سحرآمیزه!»
رز دختر خیلی مهربانی بود و برای همه اهالی روستایش نقاشی کشید.
او برای کشاورز گاوی نقاشی کرد و برای معلم مداد و برای همه بچهها اسباب بازی کشید.
پادشاه از قلمموی سحرآمیز با خبر شد و سربازی فرستاد تا رز را پیدا کند.
سرباز گفت: «با من بیا. پادشاه میخواد براش مقداری پول نقاشی کنی.»
رز گفت: «ولی اون که ثروتمنده. من فقط واسه آدمای فقیر نقاشی میکشم.»
اما سرباز بدجنس رز را پیش پادشاه برد.
او داد زد: «برای من درختی بکش که رو شاخههاش پر از پول باشه.»
رز شجاع بود و گفت: «نه!»
به همین خاطر پادشاه او را زندانی کرد. اما رز یک کلید برای باز کردن در و یک اسب برای فرار کردن از آنجا نقاشی کرد.پاشاه او را تعقیب کرد. رز هم چاله بزرگی کشید و تالاپ! پادشاه در چاله افتاد.
حالا رز فقط از قلمموی سحرآمیز برای کمک به آدمهایی استفاده میکند که خیلی خیلی به کمک نیاز دارند.