یک فنجان شعر
تا پی ببرم از سر این عشق زیادم
چون موی پریشان خودش داد به بادم
یک میوهی کالم که به کَرّات لگد خورد
تقدیر من این بود: تماشای فسادم
بیعشق، جهان معنی و مفهوم ندارد
گرچه نرسید عشق هم البته به دادم
تا آمدم از مهلکهی عشق گریزم
دیدم که به پا خاسته دنیا به عنادم
از زندگی افتادم و از درس بریدم
آسیب رساند عاشقی حتی به سوادم
آگاهی اگر داشت خدا از نرسیدن:
از بهر چه آورد به این عالم و زادم؟
بر سنگ مزارم بنویسید چنین که:
من را نرساند عشق؛ رفیقان به مرادم
نظر شما