تعداد بازدید: ۱۵۲
کد خبر: ۱۵۰۶۷
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۱ - ۱۰:۲۳ - 2022 12 November
نویسنده : قل‌مراد(حکایتهای قُلمراد)

بعد از مدتها در یک بعد از ظهر بارانی پاییزی فرصتی دست داد تا یک چرت کوتاه نیمروزی بزنم و تن را استراحتی بدهم.

کوچه خلوت است و آرام. هوا نیمه ابری است. فضای اتاق با عبور شعاع ملایم آفتاب از لای پرده رمانتیک شده.

بالشت دوست داشتنی‌ام را می‌اندازم وسط اتاق و خودم را ولو می‌کنم روی آن. همان ابتدا گوشی موبایل را روی پرواز می‌گذارم تا از شر اخبار تلخ و ناراحت‌کننده نجات یابم. اخبار همیشه مخل آرامش روح و آسایش تن آدمی است.

پتو را تا جناغ سینه بالا می‌کشم و سعی می‌کنم لذت سنگینی آن را حس کنم. اعضای بدنم را شل می‌کنم تا از این فضا و فرصت عالی حداکثر استفاده را ببرم.

پلک‌هایم سنگین می‌شود. یادم می‌آید به عیال قول داده‌ام شیر حمام را که چکه می‌کند امروز تعمیر کنم. واشر یخچال هم مجال پیدا کرده و برفک می‌زند. ای داد! فراموش کرده‌ام ناودان پشت‌بام را چک کنم. اگر باران تند ببارد، آب پشت‌بام را می‌گیرد. قبض تلفن! همین امروز اخطار داد.

وای از این مشکلات روزمره. نفس عمیقی می‌کشم و خودم را به بیخیالی می‌زنم. نباید به افکار مزاحم اجازه ورود بدهم. البته برخی روانشناسان می‌گویند باید اجازه بدهی اخبار مزاحم بیایند و بروند ولی مواظب باشی آنها را نگه نداری.

پلک‌هایم در حال سنگین‌ شدن است و آرام آرام خواب مرا فرا می‌گیرد که ناگهان وز‌وز یک مگس فضا را می‌گیرد. توجهی نمی‌کنم تا خودش برود. چشم بسته صدا را دنبال می‌کنم. دور من چرخی می‌زند و روی پیشانی‌ام می‌نشیند. چندشم می‌شود و می‌پرانمش. دوباره می‌چرخد و می‌چرخد و این‌بار روی بینی‌ام می‌نشیند. دوباره می‌پرانمش. خدایا! این دیگر کجا بود؟

رهایم نمی‌کند. خواب دارد زهرمارم می‌شود. پتو را روی سرم می‌کشم. صدایش قطع می‌شود. چند نفسی که می‌کشم اکسیژن زیر پتو تمام می‌شود. پتو را کنار می‌زنم و اکسیژن را به ریه‌هایم می‌فرستم. دوباره مگس سر می‌رسد. خدایا!

دوباره سرم را زیر پتو می‌برم و این بار کمی مجال برای تنفس باز می‌گذارم. در تاریکیِ زیر پتو چشمم را باز می‌کنم. فکر بکری است. اینجوری هم شر مگس کوتاه می‌شود و هم اکسیژن کافی دارم.

یک دقیقه نمی‌شود که گرمای هوا در محیط تاریک زیر پتو غیر قابل تحمل می‌شود.

پتو را کنار می‌زنم. مگس همچنان رها نکرده و نرفته.

خواب نازنین آن عصر پاییزی به کامم تلخ می‌شود. کاش یک پشه‌کُش دم دستم بود.

صدای مگس لحظه‌ای قطع می‌شود. دنبالش می‌گردم. روی پتو نشسته. دیگر مماشات بس است. با یک حرکتِ سریعِ دست می‌گیرمش. حالا در مشتم است. حس انتقام و مجازات درونم شعله می‌کشد. 

شعر حافظ به ذهنم می‌دود:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست / عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

می‌خواهم لهش کنم ولی می‌ترسم خونش دامنم را بگیرد. تصور پخش شدن خون روی دستم چندش‌آور است. از طرفی حوصله بیرون آمدن از زیر پتو را ندارم. یک پلاستیک خالی می‌بینم. مگس را می‌اندازم داخل آن و درش را گره می‌زنم و پرتش می‌کنم یک کنار و دوباره با آرامش می‌خوابم.

دوباره افکار مزاحم سر می‌رسند. اگر مگس اکسیژن کم ‌آورد با یک مرگ فجیع می‌میرد. با نوک یک مداد چند جای پلاستیک را سوراخ می‌کنم. حالا شد. 

چشمانم را روی هم می‌گذارم. سعی می‌کنم نیمه پر لیوان را ببینم. می‌توانستم به راحتیِ آب خوردن بکشمش. ولی نکشتم. الان زندگی و نفس کشیدنش را مدیون من است. حالا هم من می‌خوابم و هم چند ساعتی آنجا آب خنک می‌خورد و ادب می‌شود. پلکهایم دوباره در حال سنگین شدن است که این بار صدای وزوزش درون انفرادیِ پلاستیکی بیشتر از قبل آزارم می‌دهد. برای آزادی تلاش می‌کند و همین بیشتر تولید صدا می‌کند. تصمیم می‌گیرم برای همیشه خودم و او را راحت کنم. دستم را بالا می‌برم و محکم می‌کوبم روی پلاستیک.

پلاستیک با صدای بلندی می‌ترکد.هم مگس می‌پرد و می‌رود و هم خواب من.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها