مرد خار کنی بود که هرروز میرفت و از بیابان خار جمع می کرد و به ده می آورد و می فروخت و به این وسیله، روزگار خود را میگذراند. روزی مرد با خود گفت: «چرا من به خودم زحمت بدهم و به بیابان بروم؟! همین جا جلوی خانه ام خار می کارم و دیگر به بیابان نمیروم.»
مرد بوته خاری جلوی خانه اش کاشت. روز به روز خار بزرگتر می شد و در پای درویشان و بچّه ها و خلاصه تمام کسانی که از جلوی خانه مرد خارکن رد میشدند، میرفت و پای آنها را زخم می کرد و خون جاری می شد.
مردم از این درخت خار در عذاب بودند و هر چقدر مرد خارکن را ملامت می کردند که درخت خار را بکن در گوش او فرو نمیرفت و مدام امروز و فردا می کرد. تا این که مردم از دست خارکن به حاکم شهر شکایت کردند. حاکم دستور داد مرد خارکن را نزد او بیاورند.
حاکم به مرد خارکن گفت: «چرا بوته خارت را نمیکنی و امروز و فردا می کنی؟ این را بدان که هر روز که می گذرد درخت خار ریشه هایش محکم تر می شود و هرروز تو ضعیف تر و پیرتر می شوی. اگر امروز تو آن را نکَنی بالاخره روزی فرا می رسد که اگر بخواهی هم نمیتوانی درخت خارت را بکنی.»
خارکن که دید حاکم درست می گوید و حرف حساب جواب ندارد، زود رفت و تبرش را برداشت و درخت خار را کند و به این ترتیب مردم از شرّ درخت خار راحت شدند و حاکم را دعا کردند.
نکته معرفتی و اخلاقی این داستان این است که: کارهای بد مانند همان خار به خود انسان و دیگران آسیب میزند. پس باید مراقب رفتار و اعمال خودمان باشیم که روزی میرسد که برای جبران توان و فرصت نداریم.