یک فنجان شعر
در این سکوت سرد، صدا هم کلافه شد
قلبم از این نبودن با هم کلافه شد
چیزی نمانده بود در این سفره غیر درد
دادم به مستحق و گدا هم کلافه شد
تقدیر را بر آینه وقتی نوشت غم
از سرنوشت شوم، قضا هم کلافه شد
با بیکسی و غصه گلاویز بود دل
از طعنهها و فاصلهها هم کلافه شد
عاشق شد و شکسته شد و بیقرار ماند
حتی در این میانه وفا هم کلافه شد
کردم روانه تیر دعا را، ولی دلم
از جادو و طلسم و دعا هم کلافه شد
در من هزار و یک شب اندوه و درد بود
از دست گریههام خدا هم کلافه شد
نظر شما