تعداد بازدید: ۱۴۳
کد خبر: ۱۴۸۵۸
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۴۰۱ - ۱۴:۱۶ - 2022 16 October
نویسنده : نجیب(ماجراهای تبعه موجاز)

آن روز ارباب با یَک حالت خاصی سوراغم آمد و با چرب‌زبانی گفتَه کرد: «امروز مَی‌خواهم یَک کار تازه بَ تو بَدهم نجیب. اصلاً چَرا تو نباید یَک تنوعی در کارت بدهی و همیشه یَک روال را انجام مَی‌دهی؟»
بَ کولنگم تکیَه داده بودم و هاج و واج ارباب را نَظاره مَی‌کردم.

بَگفتم: «مثلاً غَیر از کندَه‌کاری چاه چَه کاری مَی‌توانم بَکونم؟»

ارباب دستی دَور گردنم انداخت و صَدای کولُفتش را کولُفت‌تر کرد و آرام در گوشم بَگفت: «نه، همان کندَه‌کاری چاه است. اما چون نَظاره کردم مدتی است روحیه‌ات خستَه و ماندَه شده، پیش خودم گفتَه کردم حالی بَ تو بَدهم و در کارت تنوعی ایجاد کونم.»

باز هم هاج و واج ارباب را نَظاره کردم و نَدانستم چَه بَگویم.

ارباب، اما بیشتر از این مرا در اینتَظار نگوذاشت و گفتَه کرد: «این بار مَی‌خواهم بَ جای این که برای یافتن آب تولمبه بَ عمق بَزَنی، افقی کندَه‌کاری کونی و تونل بَزَنی. اصلاً چَه کاری است این همَه بَ پایین و عمق زمین روان شوی و تنگی نفس بَگیری؟ یَک بار هم افقی چاه بَکن و پوشتَه بَزن؛ خدا کریم است بَ آب رَسیدیم.»

با خندَه بَگفتم: «شوخی‌ات گَرفته ارباب؟ این همَه عمق تولمبه را اَضافه مَی‌کونیم؛ آبی پَیدا نَمی‌شود. حالا مَی‌خواهی در تونل بَ آب رَسیده کونیم؟»

ارباب ابرو‌های پر پشتش را در هم کَشید و با عصبیت گفتَه کرد: «تو را چَه بَ این حرفها؟ کارت را بَکون.»

بَ ناچار قبول کردم و کولنگ بَ دست داخل چاه روان شدم. شروع کردم بَ کندَه‌کاری مسیری که ارباب دستور دادَه بود. یَک ده میتری تا شب کندَه‌کاری کردم و بالا آمدم.

ارباب گفتَه کرد: «کار جدید چَطور بود؟ خوشت آمد؟»

گفتَه کردم: «نه زیاد؛ کندَه‌کاری‌اش راحت‌تر بود. اما فِکِر مَی‌کونم کار بیهوده‌ای انجام مَی‌دهم. همین خستَه‌ترم مَی‌کوند.»

بَگفت: «چند روز طاقت بَیاور؛ بَ آب که رَسیدی، خستَگی‌ات در مَی‌رود.»

خولاصه، دو هفتَه‌ای همین کارم بود و نزدیک بَ ۲۰۰ میتر تونل بَزدم. یَک روز در حال کولنگ زدن بَ شدت دستشویی‌ام بَگرفته بود که نَظاره کردم زیر پایم خیس بَشد. اول فِکِر بَکردم خودم را خیس بَکرده‌ام. اما یَکهو نَظاره کردم آب از روبَرویم بر سر و رویم بَریخت و من که بَ شدت ترسان شده بودم، کولنگم را انداختم و همَه طول تونل را دوان دوان بَ عقب برگشتم.

از چاه که بیرون آمدم، ارباب سر و روی خیسم را نَظاره کرد و مرا در آغوش کَشید.

گفتَه کرد: «نَظاره کردی چَطور بَ آب رَسیدیم؟ حالا باز بَگو چاه افقی نَمی‌شود.»

بَگفتم: «هاااا، باورم نَمی‌شود. مَی‌گویم ارباب، نکوند بَ چاه فاضیلاب خانَه‌ای زده باشیم؟!»

ارباب برای لحظَه‌ای مرا از آغوشش پس بَزد بَگفت: «هاااا؟ راست مَی‌گویی؛ مَی‌بینم یَک بوی بدی مَی‌آید. پس بَگو.»

 

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها