خبر مرگم داخل اتاق نشسته بودم و داشتم برای کنکور درس میخواندم که زنگ خانه به صدا در آمد و چند ثانیه بعد مادرم با «بفرما بفرما» کسی را راهنمایی کرد داخل خانه!
زن عمو حاجی رضا بود که بعد از فوت عمو چون تنها زندگی میکرد هر جا میرفت چند روزی همانجا میماند!
زن عمو یک پیرزن خوب و خوش تعریف است که کنارش خسته نمیشوی!
طولی نکشید که خاله شوکت و عمه زیور هم در را زدند و به جمع خانوادگی ما پیوستند و جمعمان برای آخر هفته جور شد!!!
من هم از خداخواسته کتابهایم را کنار گذاشتم و به جمعشان پیوستم!
همیشه کنار عمه زیور با آن عصایی که حکم اسلحه برایش داشت و خاله شوکت که در صحبت کم نمیآورد و زن عمو حاجیرضا که خوش تعریف و مهربان بود خیلی خوش میگذشت!
گرم تعریف بودیم که مادرم یکهو از آشپزخانه بیرون آمد و بی مقدمه شروع کرد درباره فواید فلفل صحبت کردن که: میدونستید فلفل لاغر میکنه و ضد سرطانه و...
خاله شوکت چشمکی به جمع زد و یواشکی زیر لب گفت: شرط میبندم فلفل از دستش در رفته و کلی ریخته توی شام امشب!
همه زدیم زیر خنده!
نمیدانم چی شد که یکهویی بحث رفت روی خساست!
عمه زیور گفت من وقتی کسی از مال و اموالم استفاده کند یا چیزی در خانهام بخورد خیلی چشمم میسوزد!
زن عمو حاجیرضا قاهقاه زد زیر خنده و ادامه داد: این که خوب است. من اگر کسی در خانه کس دیگری هم چیزی بخورد لجم میگیرد و چشمم میسوزد چه برسد بخواهد از من چیزی بگیرد!
خاله شوکت قهقههای زد و گفت: پس من حالم از شما خیلی بدتر است!
کل خانواده سرشان را به سمت خاله چرخاندند و کنجکاوانه نگاهش کردند تا از درجه خساست خاله شوکت سر در بیاورند!
خاله گوشههای لبش را با لچ روسری پاک کرد و ادامه داد: من وقتی کسی مال و اموال خودش را هم میخورد لجم میگیرد و چشمم میسوزد!!!