«از این قورص روزی سه تا بَخور، از این آبنبات سرد هم روزی5 تا بیمیک، این کپسول را هم 8 ساعتی یَک عدد مَیل کون. اگر بهتر نشدی بیا تا یَک آمپول سیفتراکس بدهم بَزنی.»
اینها نسخه داکتِر نبود؛ بلکه تَوصیههای یَک مونشی معمولی دواخانَه بود که بَ یَک جیوان مَیداد.
من که سرما خوردَه و برای گرفتن نوسخه داکتِر بی دواخانَه روان شدَه بودم، گفتَه کردم: خانوم، مگر شما داکتِری؟ این آنتیبیوتیکها را نباید خودسرانَه خورده کرد.
با عصبیت جیواب بَداد: داکتِر هم بَرود، همینها را مَینویسد.
- پس هیچ کس داکتِر نرود و موستقیم بیاید خدمتی شما. دیگر چَه نیازی بَ داکتِرهاست؟ همَه باید درِ معاینَهخانَه را تختَه کونند.
با یَک نیگاه از بالا تا پایینم را نَظاره کرد، پوزخندی زد و رفت. یَک جوری خودش را مَیگرفت که بَ نظر مَیرسید ادعایش از متخصص قلب هم بالاتر است.
تازه به این هم قَناعت نداشت و بی بیماری دیگر که نوسخه آورده بود، گفت: داکتِر اشتباه کرده؛ بَ جایَ این دوا آن را بَخور. آن یَکی را هم بَ جای روزی دو عدد، روزی سه عدد مَیل کون.
من هم که دیگر نَمیدانستم چَه بَگویم، نوسخه داکتِر را تحویل دادم و دواهایم را از مونشی بداخلاق تحویل گَرفتم.
آن روز بی خانَه روان شدم و پس از خوردن دواها، بخوری گرم دادم و زیر پتو خوابیدم؛ اما هنوز یَک ساعتی نگوذشتَه بود که با دلپیچه و صَدایی عجیب و حسی غریب از اعماقَ نجیب از جا پریدم.
بی داکتِر خانَوادهام که تیلیفون زدم، فهمیدم مونشی دواخانَه قورص مولیّن بَ من داده است.
اما ندانم اشتیباهی داده بود یا اینتَقام اینتَقاد بود.
پیشَ خود گفتَه کردم در این وَلایت، اینتَقاد برابر است با ...