ساناز دستش را گذاشت روی گلویش و گفت:
_ دقیقا به اینجام رسیده بی بی، اینجا... هر چی فک میکنم دیگه نمیتونم بابی رو تحمل کنم... به مامان بابامم گفتم، گفتم این زندگی، دیگه برا من زندگی نمیشه... چقد بسوزم و بسازم و دم نزنم؟ تا کی؟ تا کجا؟ به اونام گفتم، گفتم فقط و فقط طلاق!
بیبی دست ساناز را گرفت و او را نشاند کنار خودش...
_ بیشین کولیبازی درنیار بینم ساناز. بیشین بینم دیه چیطو شده به امیدخدا؟ والا ای بابک شووَر تو که من دیدمُش به نظر پسر بدی نِیّا!
ساناز تکانی به خودش داد...
_ همینو بگو بیبی جان، همینو بگو... همه گول همین ظاهر مظلومش رو میخورن. دیو دوسریه برا خودش. همینه که به هرکی میگمباورش نمیشه بابی خون منو کرده تو شیشه...
بیبی دوید توی حرفش...
_ الو بیگیری دختر، تو خو نیگی چیطو شده.
و بعد بدون اینکه ساناز حرفی بزند به آرامی گفت:
_ معتاده؟
ساناز با تعجب بیبی را ورانداز کرد...
_ نه بی بی، معتاد کجا بود؟ بابی حتی یه نخ سیگارم نمیکشه.
بیبی سری تکان داد...
_ هووووم، کور بشه به حق علی، فمیدم، نکنه با او فُکُلاش چِشُش دُمال ناموس مردمه؟
ساناز با تعجب دوباره بیبی را نگاه کرد...
_ وا، چه چیا! مگه جرئت داره از این غلطا بکنه بیبی؟ خودم چشاشو درمیارم از جا!
بیبی نفس عمیقی کشید...
_ هوم... هینه بوگو، نپه یارو سرکار نیره! افتیده تو خونه حتماً؟
_ ای بابا، نه بیبی، شما که میدونین بابی تا روزای جمعه و گاهی تعطیلم کار میکنه!
بیبی دوباره نگاهش کرد و گفت:
_ الهی دسُش قلم شه! الهی خیر نبینه به حق علی، رو اُوو سیا بیشینه، نکنه ای بلاگرفته دسِ بزن دره!
ساناز با تعجب نگاهی به من و بعد به بیبی انداخت...
_ آخه بیبی جون به بابی میاد دست بزن داشته باشه؟ خدایی میاد بهش؟ نه بیبی، پای خدایی در میونه! والا تاحالا یه بارم رو من دس بلند نکرده!
بیبی نفس عمیقی کشید...
_ وووی کچلُم کردی سانازو، خو بوگو نپه چه مرگُته. میگی ای آدم، آدم زِنِگی نیس ماخام ازُش طلاق بیگیرم؟
ساناز آه سوزناکی کشید...
_ گفتم که بیبی دلم خونه...
بیبی چپچپ نگاهش کرد...
_ دختر میگی یا...
که ساناز لب گشود...
_ بیبی از خدا که پنهون نیس، از شمام پنهون نباشه ما اصلاً تفاهم نداریم با هم.
بیبی نگاهش کرد.
_ جون بکن بوگو چیطوری؟
_ همین دیگه بیبی، ینی هیچ نقطه مشترکی نداریم باهم. چطوری بگم؟ مثلاً من میگم اسم گربهمون رو بذاریم ملوس، اون میگه بذاریم شانی. من میگم دیوارای خونه رو لیمویی کنیم اون میگه سفید. من میگم تو خورشت سبزی لیمو امانی نریزیم، بابی میگه بریز. وااااای سرِ تلویزیون که دیگه هیچی، من میگم بزن هالیت، اون میخواد برا شیشصدمین بار جومونگ رو ببینه، خدایی میبینی بیبی زندگی منو؟ میبینی بیبی چه روزگار سیاهی دارم؟ میبینی چه بخت شومی نصیبم شد؟ شما خودتو بذار جای من بیبی، خودت بودی طلاق نمیگرفتی؟
بیبی دهان واماندهاش را بست و چن لحظه بعد دوباره باز کرد...
_ ساناز محترمانه میری یا با خاکِنّاز بگم جمعُت کنن ببرنُت؟ میگن دخترِی امروزی تا تاقی اَتوقی میخوره طلاق ماخان من باورُم نیشد! بیرین همتون حیا کنین!!