امروز روز من است.
صبح از اینکه میدیدم امروز تعطیل است و میتوانم کارهای مورد علاقهام را انجام بدهم از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم.
آنچه را که دوست داشتم در طول امروز انجام دهم لیست کردم و روی میز تحریر گذاشتم.
صبحانه را آماده کردم و مشغول خوردن بودم که نگاهی دقیق به آشپزخانه کردم.دیوارها لک گرفته بود.
چای آخری را کمی داغ نوشیدم و بساط صبحانه را جمع کردم و شروع به تمیز و مرتب کردن کابینها، اجاق گاز و یخچال کردم.
ابتدا باید آنها تمیز میشدند تا بعد برسم به دیوارها....!
میز و صندلی صبحانهخوری را به بیرون انتقال دادم و شروع به شستن در و دیوار و کف کردم.
ساعتی گذشت که آشپزخانه مثل الماس نتراشیده برق میزد.
یک فنجان چای خوردم تا خستگیام در برود. وقت درست کردن ناهار بود.
قبلاً موادش را آماده کرده بودم.
ناهار را درست کردم و بعد از خوردن به همراه خانواده، طبق عادت همیشگی باید استراحتی میکردم.
هنوز نیم ساعتی چرت نزده بودم که یادم آمد «امروز روز من است». پس بلند شدم و رفتم سراغ چرخخیاطی تا لباسی را که مدتها میخواستم برای خودم بدوزم تمامش کنم که دیدم پارچه مشتری روی میز جا خوش کرده. انگار داشت التماسم می کرد که «تو را به خدا مرا بدوز. صاحبم باردار بوده و الان مطمئناً بیبار شده ولی من هنوز دوخته نشدهام »!
بیدریغ کار را شروع کردم و ساعتی بعد لباس اتو کشیده با سلام و صلوات آماده شد.
تقریباً دیگر بعدازظهر شده بود که به حیاط سری زد.
همینطور که گلها را تماشا میکردم شعاع دیدم به سمت ماشین متمرکز شد که گویی از جنگ برگشته بود.
چند وقتی بود که رنگ آب به خودش ندیده بود. از کثیفی همرنگ آسفالت شده بود. دلم برایش سوخت. وقت نمیکردم او را کارواش ببرم.
پس شلنگ آب را برداشتم و از کف پوشها گرفته تا خود ماشین را تمیز کردم.
البته مثل روز اولش نشد چون روزگاری را گذرانده بود .
حالا نوبت حیاط بود که بعد از شستن ماشین گلآلود شده بود.
وقتی حیاط را میشویی یک حس شادابی و نشاط به خانه و خودت دست میدهد. آخر آن روز روز من بود.
بعد از فارغ شدن از کار، یک فنجان چای کنار گلهای رنگارنگ خیس شده میچسبد.
همینطور که داشتم به رزهای باغچه نگاه میکردم یادم آمد «امروز روز من است» ولی هوا دیگر تاریک شده بود و روز نبود و در واقع شب بود.
وقت شام شده بود و باید شام را آماده میکردم. کتلتها پخته و خورده شد. بساط شام را جمع کردم و ظرفها را شستم.
ساعت یازده شب بود.
سری به میز تحریرم زدم. یادداشتی را که صبح زود روی آن گذاشته بودم نگاه کردم. روی آن نوشته بودم:
« امروز روز من است» و باید کارهای زیر را انجام دهم:
_ دیدن یک فیلم
_ مطالعه کتاب جدید
_ دوختن لباس خودم
_ نوشتن یک مطلب
- تمرین روی هنر جدیدم
قلمم را برداشتم و زیرش نوشتم:
« زرشک» و.......خوابم برد.
سهیلا زینلی از شیراز