تعداد بازدید: ۵۴۰
کد خبر: ۱۴۶۷۴
تاریخ انتشار: ۲۷ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۷:۱۴ - 2022 18 September
نویسنده : فاطمه زردشتی نی‌ریزی

یک روستا بود و یک اسفندیار. کدخدای روستا بود اسفندیار  و همه قسم می‌خوردند روی اسمش. اسفندیار اما تنها آرزویش داشتن بچه بود و خصوصاً پسری که وارث مال و منالش باشد.

مرد  می‌گوید:
پدرم اسفندیار بچه می‌خواست، پسر می‌خواست و آن‌طور که شنیدم خدا بعد از سال‌ها و پس از 3 خواهرم، مرا به او بخشید. سه روز و سه شب پدرم ولیمه داد بعد از به دنیا آمدن من... چه خواب‌ها که برایم ندیده بود و چه آرزوها که برایم نداشت  اما...

کودکی خوبی داشتم. لب تر می‌‌کردم همه چیز برایم مهیا بود و چند تا نوکر وکلفت دست به سینه جلویم می‌ایستادند و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد، برایم فراهم می‌کردند اما حیف که این خوشحالی دوام نداشت.
12 سال بیشتر نداشتم که در یک شب سرد زمستانی پدرم در خواب سکته کرد و برای همیشه ما را تنها گذاشت. همه چیز به یکباره کن‌فیکون شد. مادرم مانده بود با چهار بچه‌ی قد و نیم‌قد و آب و زمین و ملک و املاکی که باید به آن‌ها می‌رسید. سخت بود برایش. از صبح سر و کله زدن با انواع و اقسام نوکر و کلفت و چوپان و آبیار و باغبان و ... واقعاً سخت بود.

از آن طرف اما سه خواهر مجردم بودند که کم‌کم وقت ازدواجشان بود و بعد از پدرم سر و کله‌ی خواستگارها هم بیشتر پیدا شده بود. این وسط من مانده بودم و احساس سر خوردگی بعد از مرگ پدر. انگار با مرگ او من هم فراموش شده بودم. دیگر مانند سابق کسی مرا تحویل نمی‌گرفت و برایم تره خرد نمی‌کرد. از همه چیز بدم آمده بود. حتی از درس و مدرسه که پدرم همیشه می‌گفت نباید آن را ترک کنم.

زمان زیادی بعد از مرگ پدر طول نکشید که قید درس و مدرسه را زدم  و نصیحت‌ها و حرف‌های مادرم هم نتوانست مرا برای ادامه تحصیل مجاب کند. اصلاً باید می‌رفتم چکار؟ یک عالمه باغ و زمین و ... مانده بود که می‌توانست تا آخر عمر خرج مرا بدهد.

/ کدخدای روستا بود اسفندیار و همه قسم می‌خوردند روی اسمش. اسفندیار اما تنها آرزویش داشتن بچه بود و خصوصاً پسری که وارث مال و منالش باشد.

قید درس و مدرسه را که زدم، رفت و آمدم با بچه‌ها بیشتر شد. من که تا آن روز باید برای نشست و برخاست با افراد مختلف از پدرم اجازه می‌گرفتم و به قول پدر با کسی دمخور می‌شدم که سرش به تنش بیارزد، حالا با هر کس و ناکسی دوست می‌شدم و رفاقت می‌کردم. نمی‌دانم. شاید هم حق داشتم. چه می‌دانستم؟ یک بچه‌ی چهارده ساله چه می‌دانست خوب و بد چیست؟

خیلی طول نکشید که پایم به بساط مشروب‌خوری باز شد. با بچه‌های همسن و سال خودم مشروب می‌خوردیم و بی‌خیال بودیم. جیب‌هایم همیشه پر از پول بود و به خاطر همین همه دورم را گرفته بودند...
هفده ساله بودم و بساط مشروب‌خوری همچنان ادامه داشت. در یکی از همین محفل‌ها برای اولین بار تریاک کشیدم. روی ابرها راه می‌رفتم و فکر می‌کردم هر کاری بخواهم می‌توانم انجام دهم. می‌گفتم همین یک دود است و معتاد نمی‌شوم اما به دو سه شب نکشید که دوباره تکرار شد و تکرار و تکرار...

مادرم سرگرم عروسی خواهرم بود و به این فکر که برای جهیزیه‌اش چیزی کم و کسر نباشد. پاک مرا فراموش کرده بود و همین بیشتر باعث می‌شد بیرون از خانه و نزد دوستانم باشم اما از آنجا که ماه هیچوقت پشت ابر نمی‌ماند یک روز همه چیز را فهمید.

دِه کوچک  بود و نمی‌دانم کدام شیرپاک‌خورده‌ای به گوشش رسانده بود ستار با دوستان ناخلف هم‌محفل است و تریاک مصرف می‌کند.

جای انکار نبود. مصرفم بالا رفته بود و بالاخره که همه چیز را می‌فهمید. همین شد که وقتی پرسید انکار نکردم  و گفتم مواد مصرف می‌کنم. بلوایی به پا کرد. نفرین کرد، گریه کرد اما دیر شده بود. مادرم در این چند سال واقعاً مرا از یاد برده بود و حالا برای گریه‌کردن کمی دیر بود.

/ ملک و املاک را سپرده بودم دست کارگر و خودم از صبح تا شب پای منقل بودم و دود می‌کردم.

از آن روز رابطه‌اش با من سردتر شد. انگار شده بودم آینه‌ی دقَش. به قول خودش چه فکر می‌کرد و چه شد. روزهای اول خیلی سعی کرد مرا از محافل شب‌نشینی بازدارد اما وقتی دید واقعاً زورش به من نمی‌رسد  فکر دیگری به سرش زد. بیست و یک سال بیشتر نداشتم که بدون اطلاع من نسرین را برایم خواستگاری کرد. دختر چهارده‌ ساله‌‌ی یکی از اقوام که هنوز دست چپ و راستش را از هم تشخیص نمی‌داد. ابتدا نگفتم نه! اما از غرغرهای مادرم خسته شده بودم و فکر کردم در خانه‌ی خودم دیگر خبری از غرغر نیست.

مراسم آنچنانی گرفتیم و نسرین شد زنم. از سادگیِ بیش از حدش که بگذریم، دختر بدی نبود. 

از آن روز زندگی مشترکم شروع شد. زندگی که در آن خبری از کار کردن نبود. خانه‌ام شده بود پاتوق دوستان. از صبح تا شب پای بساط بودم و این می‌رفت و آن می‌آمد. سرِ ماه هم مادرم پولی به عنوان خرجی کف دستم می‌گذاشت و دوباره روز از نو، روزی از نو...

زندگی کماکان به همین صورت ادامه داشت تا اینکه...

مادرم هم مُرد! سن و سال زیادی نداشت و یک روز سرش را گذاشت زمین و دیگر بلند نشد! 

هیچ فکر نمی‌کردم مرگ مادر چنین تأثیری در زندگی من  داشته باشد. مثل طوفانی که یکباره فرو آید و همه چیز را نابود کند...

مادر که مرد، دیگر خبری از پول نبود. بیست و شش هفت سال بیشتر نداشتم و خواهرها هرکدام سر خانه و زندگی خودشان بودند.

نسرین باردار بود که باغ اناری‌امان را فروختم. نسرین گلایه می‌کرد. غر می‌زد که چرا به ملک و املاکمان رسیدگی نمی‌کنم و آن‌ها را ول کرده‌ام به امان خدا، اما من نه تن کار داشتم و نه جربزه و حوصله‌اش را.

/ لحظه‌ای که مرد طلافروش النگوهای نسرین را چید و از دستش بیرون آورد، واقعاً به من سخت گذشت

ملک و املاک را سپرده بودم دست کارگر و خودم از صبح تا شب پای منقل بودم و دود می‌کردم. غافل از اینکه به قول نسرین هیچ کارگری دلسوز آدم نیست. خشکسالی و بی‌توجهی من به باغ‌ها خیلی زود، باعث خشکی درختان شد و من تنها کاری که از دستم برمی‌آمد فروختن آن‌ها یکی پس از دیگری بود.

یک وقت به خودم آمدم که جز چند تکه زمین چیزی برایم نمانده بود که آن هم جزء مهریه نسرین بود. کفگیرم خورده بود ته دیگ، که برای فروش‌شان دست به دامن نسرین شدم اما این بار نسرین مقاومت کرد. هرچه گفتم و هرچه کردم به فروش‌شان رضایت نداد. انگار به هیچ صراطی مستقیم نبود. هیچ یادم نمی‌رود آن روز را که حال دخترکمان بد بود و او را برده بودیم شیراز دکتر. 

آه در بساط نداشتم. مقداری پول از خواهرم قرض گرفته بودم که همان هم دو سه روز اول خرج شد. دخترم حال خوبی نداشت و باید چند روزی بستری می‌شد. مانده بودم  چه کنم که نسرین پیشنهاد داد النگوهایش را بفروشیم. در آن چند سالی که با نسرین زندگی کرده بودم شاید هیچ وقت تا آن روز جلویش اینقدر شرمنده نبودم. لحظه‌ای که مرد طلافروش النگوهای نسرین را چید و از دستش بیرون آورد، واقعاً به من سخت گذشت. از آن طرف برای مصرف مواد  با مشکل مواجه بودم و به هر سختی که بود، در ماشین با چند دود خودم را می‌ساختم. یادم نمی‌‌رود حرفِ آن روز نسرین را که گفت: من که از قید طلاهایم گذشتم. تو هم به خاطر ما عوض شو و ترک کن!

به ترک فکر نکرده بودم تا آن روز و بعد از آن به رگ غیرتم خورد. گفتم امتحان کنم، خدا را چه دیدی؟ شاید شد!

/ با پایان اعتیاد، روزهای خوب زندگی‌امان شروع شد.

قول دادم، به نسرین قول دادم که سعی‌ام را می‌کنم... به خانه که رفتیم نسرین پاپیچم شد و قولم را یادآوری کرد. یکی از دوستانم مدت‌ها بود ترک کرده بود و داشت سالم زندگی می‌کرد. با او صحبت کردم و راهنمایی گرفتم.

ترک کردن خیلی سخت بود. خیلی خیلی سخت اما شد. از بدن درد و کلافگی و خماری‌اش هرچه بگویم کم گفته‌ام اما شد...

مدتی بعد در زمین‌های نسرین نهال کاشتیم و چند سال بعد باغمان به ثمر نشست. با پایان اعتیاد، روزهای خوب زندگی‌امان شروع شد.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها