یک شبی روحالامین (۱) در سِدره (۲) بود
بانگ «لبیکی» ز حضرت میشنود
بندهای گفت این زمان میخواندش
میندانم تا کسی میداندش
این قَدَر دانم که عالی بندهایست
نفس او مردهست، او دل زندهایست» (۳)
خواست تا بشناسد او را آن زمان
زو نگشت آگاه در هفت آسمان
در زمین گردید و در دریا بگشت
نه ز کوهش بازیافت و نه ز دشت
سوی حضرت باز شد با صد شتاب
همچنان لبیک میآمد خطاب
از کمال غیرت او را سر بگشت
بار دیگر گردِ عالم در بگشت
هم ندید آن بنده را گفت: «ای خدای
سوی او آخر مرا راهی نمای»
حق تعالی گفت: «عزم روم کن
در میان دیر شو، معلوم کن»
رفت جبریل و بدیدش آشکار
کان زمان میخوانْد بُت را زارزار
جبرئیل آمد از آن حالت بهجوش
سوی حضرت باز آمد در خروش
پس زفان بگشاد گفت: «ای بینیاز
پرده کن در پیشِ من زین راز باز
آن که در دیری کند بت را خطاب
تو به لطفِ خود دهی او را جواب؟»
حق تعالی گفت: «هست او دل سیاه
مینداند زان غلط کردهست راه
گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط
من چو میدانم نکردم ره غلط
هم کنون راهش دهم تا پیشگاه
لطف ما خواهد شد او را عذرخواه»
این بگفت و راهِ جانش برگشاد
در خدا گفتن زفانش برگشاد
تا بدانی تو که این آن ملّتست
کانچه اینجا میرود بیعلّت است
گر برین درگه نداری هیچ تو
هیچ نیست افکنده، کمتر پیچ تو
نه همه زهدِ مسلّم میخرند
«هیچ» بر درگاهِ او، هم میخرند
پینوشت:
۱- یک شبی روح الامین در سدره بود:
با اندکی تفاوت از رونقالقلوب گرفته شده است. در آنجا قصه چنین است که یکی از زهّاد نیشابور روایت کرده است که در بلاد هند پیری بود که هفتاد سال بُتی را پرستیده بود. یک شب بدان بُت گفت: هفتاد سال تو را عبادت کردهام و از تو چیزی نخواستهام. اکنون مرا حاجتی است.
از تو در میخواهم که مرا یاری دهی. پاسخی از بُت نشنید و باز تکرار کرد و باز جوابی نیامد تا هفتاد بار. چون از بُت نومید شد در خاطرش گذشت یک بار هم شده است به جای این صنم، صمد را دعا کنم.
سر به سوی آسمان کرد با شرمندگی و ندای لبّیک شنید. فرشتگان شگفتزده شدند که خدایا او همه عمر بُت پرستیده است و اینک تو دعای او را لبیک میگویی؟ از حق تعالی جواب آمد که او هفتاد سال صنم را پرستید و از او جوابی نشنید و یک بار صمد را خواند. اگر از صمد پاسخی نیاید پس فرقِ میانِ صنم و صمد چیست؟ (رونقالقلوب، حکایت اوّل، باب اوّل).
۲- روح الأمین: لقب یا صفتِ جبرئیل است.
۳- سِدرَه: سدرهالمنتهی= درختی در آسمان هفتم.
۴- لبیک: کلمهای است که به عنوان اجابت، در پاسخ کسی که ندا میدهد، گفته میشود. ترجمه لغوى آن: «پاسخ باد تو را!» است.
۵- میندانم تا کسی میداندش: نمیدانم آیا کسی او را میشناسد یا نه.
۶- سر بگشت: سرش گیج شد، سرگردان شد.
سقط: هرچیز فرومایه و بیقدر و پست.
ملّت: آیین و دین. تعبیر قرآنی است.
بیعلت: اشاعره خدای را «حضرت بی علت» میخوانند، یعنی کارهای او روی ملاحظه سود و زیان و در نظر گرفتن علت نیست؛ آنگونه که اراده اوست عمل میکند و در اراده او هیچ چیزی (از جمله اصل «علیت») را مدخلیت نیست.
برگرفته از:
نیشابوری عطار (۱۳۸۳) منطق الطیر به تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران: سخن، صص ۳۱۳ تا ۳۱۴ و ۶۰۷ تا ۶۰۸.