عبّاس معروفی (۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ تهران - ۱۰ شهریور ۱۴۰۱ برلین) رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر، ناشر و روزنامهنگار معاصر ایرانی مقیم آلمان. او فعالیت ادبی خود را با هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دهه شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصه ادبیات ایران به شهرت رسید.
او فارغالتحصیل دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران در رشته ادبیات دراماتیک و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستانهای هدف و خوارزمی تهران بود.
نخستین مجموعه داستان او با نام «روبروی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش و پس از آن نیز داستانهای او در برخی مطبوعات به چاپ میرسید اما با انتشار «سمفونی مردگان» بود که نامش به عنوان نویسنده تثبیت شد.
در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیر اجراهای صحنهای، مدیر ارکستر سمفونیک تهران، و مدیر روابط عمومی (سه سال و نیم) بیش از ۵۰۰ کنسرت موسیقی از هنرمندان مختلف کشور به اجرا درآورد که از تلاشهای شبانهروزی اوست. مجلهٔ موسیقی «آهنگ» نیز به سردبیری او در همین دوران انتشار یافت.
در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را پایهگذاری کرد و سردبیری آن را برعهده گرفت و بهطور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد اما سرانجام توقیف شد. معروفی در پی توقیف «گردون» ناگزیر به ترک وطن شد. او به پاکستان و سپس به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت؛ و یک سال هم به عنوان مدیر در آن خانه کار کرد. پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر شبانه یک هتل کار کرد و آنگاه «خانه هنر و ادبیات هدایت» بزرگترین کتابفروشی ایرانی در اروپا را در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد؛ و کلاسهای داستاننویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد. چاپخانه و نشر گردون هم در همین مکان برقرار بود.
او همچنین بنیانگذار سه جایزه ادبی قلم زرین گردون، قلم زرین زمانه و جایزه ادبی تیرگان بود.
معروفی شهریور ۱۳۹۹ نخستین بار از ابتلای خود به سرطان خبر داد و نوشت:
سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی!» و من غصه خوردم.
او پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱ در ۶۵ سالگی درگذشت.
معروفی در طول زندگی و در سالهای پایانی عمر مصاحبههایی با مطبوعات داشت که در این پرونده گزیدهای از گفتههای او را آوردهایم تا با فضای فکری و فعالیتهای او بیشتر آشنا شوید.
آثار:
رمان: سمفونی مردگان، سال بلوا، پیکر فرهاد، فریدون سه پسر داشت، ذوب شده، تماماً مخصوص، نام تمام مردگان یحیاست.
مجموعه داستان: روبروی آفتاب، آخرین نسل برتر، عطر یاس، دریاروندگان جزیره آبیتر، شاهزاده برهنه، چرخ گردون با گلریز عباسپور، کتاب دوم با گلریز عباسپور.
نمایشنامه: تا کجا با منی، ورگ، دلی بای و آهو، آونگ خاطرههای ما (سه نمایشنامه)، آن شصت نفر آن شصت هزار، خدا گاو را آفرید.
شعر: نامههای عاشقانه و منظومهی عینالقضات و عشق، چهل سالهتر از پیامبر.
مقالات: اینسو وآنسوی متن (تجربهها و تکنیکهای ادبیات داستانی).
مجله: مجله موسیقی آهنگ، مجله ادبی گردون، مجله ادبی آیینه اندیشه.
جایزهها: جایزه هلمن هامت (مشترکاً با هوشنگ گلشیری)، جایزه روزنامهنگار آزاده سال، اتحادیه روزنامهنگاران کانادا، جایزه «بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ»، برای رمان سمفونی مردگان، جایزه بنیاد ادبی آرنولد تسوایگ.
- آدم در خارج کشور وقتی اثری را مینویسد، ریشهاش را در آب میگذارد. مثلاًً «بوف کور» که در بمبئی چاپ شد، آنهم با ۵۰ نسخه. درواقع او ریشه «بوف کور» را در آب گذاشت. بعدها دیگران آوردند و در اینجا کاشتندش. چون «بوف کور» باید در ایران شاخوبرگ دهد تا بعدها سایهاش به جاهای دیگر کشیده شود. بههرحال، باید مسئولین این را بفهمند. میدانید مشکل اصلی به اینجا برمیگردد که همه احساس میکنند قیم هستند و نظام فکری بهسوی دلالی میرود. باید دقت کرد که جامعه ما بُنِ اندیشه و تهِ فکر و ذهنش دلالی است؛ این نظام فکری، اقتصادِ دلالی تولید میکند. آدمی که با جابهجایی یک انبار بزرگ به سودی میلیاردی دست پیدا میکند، اصلاً رنگ آن کالا را نمیبیند. فقط یک انبار جابهجا میشود و پولی به یک حساب میرود. آنچه که در آخر به دست مردم میرسد، تباهشده است؛ مسخشده است. همیشه باید یک واسطه این میان وجود داشته باشد؛ و مدام میگویند این کار را نکن، این کار را بکن. اینجا را خط میزند و آنجا را غلط میگیرد. این نظامِ آموزشی غلط است!
- باید خودت تجربه کنی. برو با خاک بازی کن. از کوه بالا برو. اجازه بده پایات بشکند، ولی باید خودت یاد بگیری.
- به دخترم گفتم تو خیلی تجربهها را میتوانی از من بگیری. مثلاًً آتش. پنجهزار سال بشر برای بهدستآوردن آتش دویده. جان و کشته و خون داده است تا این آتش را حفظ کند. تجربه اینجاست. شما با یک اشاره آتش در دستت است. این تجربه کوچکی نیست. پنجهزار سال بشریت برای آن تلاش کرده است. لازم نیست از نو سنگ چخماخ بیاورم. از این تجربه استفاده میکنم. راههایی هم هست که بهنظرم باید تجربه شوند. مثلاً یکی از مواردی که بهنظرم انسانها حتماً باید تجربه کنند، عشق است. برای توضیح عشق نمیتوانی لیلی و مجنون را بیاوری. خیلی چیزهای دیگر هم هست. روزنامهنگاری را نمیتوان در دانشگاه یاد داد. برای فراگرفتن روزنامهنگاری آدم باید کار کند. با خواندن چهار کتاب روزنامهنگاری و یک لیسانس نمیتوان روزنامهنگار شد. من در سالهایی که در نشریه «گردون» در کنار اسماعیل جمشیدی بودم، تازه فهمیدم روزنامهنگاری یعنی چه؛ و دیدم او هم از کس دیگری یاد گرفته و خودش هم تجربه کرده است. ما متأسفانه جامعهای هستیم بسیار شفاهی. تازه آرامآرام داریم مکتوب میشویم.
- تنهایی چیز قشنگی نیست. میدانید هر هفتسال تمام سلولهای بدن میمیرند و آدم کاملاً تازه میشود. یعنی آدم مدام تازه میشود. من قاره عوض کردهام. تازه در حال حرکت در یک فضای تازه هستم. با یک سرعتِ بیشتر. با فشاری وحشتناکتر. یعنی اینجا وقتی نیاز به یک پیاز دارید، از هیچکدام از همسایههایت نمیتوانی قرض بگیری. در ایران زندگی به نحوی دیگر است. تو هرچه که میخواهی، میپری از این همسایه و آن همسایه میگیری. ولی اینجا آدم یاد میگیرد که باید پیاز داشته باشد، نان داشته باشد، آب داشته باشد. باید حتماًً پول توی جیبش داشته باشد. اگر اجاره ندهد، از خانه بیرونش میاندازند. یعنی کوتاهآمدن ندارد! این سختیهای زندگی از یکطرف و از طرف دیگر شتابِ سرسامآورِ تصاویر، همهچیز در حال نوشدن است. این عصر اینترنت؛ اینکه مردم به این سرعت میتوانند اطلاعرسانی کنند. دیگر فاجعه نیست که مطبوعات وجود نداشته باشد! یکزمانی اگر نشریات نبودند، فاجعه به وجود میآمد. یک رگِ جامعه قطع میشد، اما حالا دیگر اینطور نیست. اگر ۱۰۰ روزنامه و مجله بسته میشوند دیگر فاجعه نیست. مسیرهای دیگری وجود دارند.
- ما یکچیزی را اشتباه کردیم. انتقالِ اندیشه نیاز به مجوز ندارد و ما آنقدر آدمهای خوبی بودیم که رفتیم نشریاتمان مجوز گرفتیم. از حقِ خود گذشتیم و بعد مجوزِ ما را باطل کردند. این خیلی غمانگیز است. من بیایم برای امتیاز دعوا کنم؟ این امتیاز حقِ من است!
- من در تمام دنیا کپیرایت دارم جز در کشور خودم. اینجا اگر یک خط از نوشتههای مرا چاپ کنند، ۱۰ نامه مینویسند، خواهش میکنند. الان یک آقایی از طرف یک کمپانی سوئیسی پیش من آمده که میخواهد «سمفونی مردگان» را فیلم کند؛ و قصد دارند فضای آن را به فلسطین منتقل کنند. بعد نامه نوشتهاند که میتوانستیم چنین فضایی را بسازیم، اما دوست داشتیم کتاب تو را به آنجا ببریم و خب باید پول زیادی را بپردازند و اجازه بگیرند. جالب اینجاست که من نمیتوانم چنین اجازهای را به او بدهم، چون کپیرایت کتابم دست ناشر است. یعنی وارد یک سیستم میشود. آنها از او حقالتألیف و مالیات و... را طبق ضوابطی میگیرند. همهچیز روی حساب است. او قصد دارد یک سریال ۱۰ قسمتی برای تلویزیونهای آلمانیزبان و یک فیلم سینمایی بسازد. خب اینها هر کدام تعرفههای خاص خود را دارد. خیلی جالب است که نوشته است اگر موافق نیستید، یک ایمیل کوتاه بزنید، در غیر اینصورت من به برلین میآیم. آدم دلش میخواهد همه این اتفاقات در کشور خودش بیفتد.
- هر کتابی یک زندگی است؛ برای من البته! چون دو نوع نویسنده وجود دارد: نویسندهای ساعت کار میزند و هشت صبح پشت میز کارش مینشیند. مثل مارکز. عدهای دیگر از نویسندگان هستند که با یک کتاب زندگی میکنند؛ مثلاً کافکا را اینگونه میبینم، از تونلِ درد و رنج میگذرد و شرایط اجتماعی روی او تأثیر میگذارد. نوشته اینجور نویسندهها مثل اشک میماند. یکجور گریه است. دست خود آدم نیست. خیلی نویسندهها اینطوری نیستند. از هشت صبح تا چهار بعدازظهر مینویسند و بعد هم به پارک میروند. من این را نمیفهمم. شبهای بسیاری پشت میزم مینشینم و یک خط بیشتر نمینویسم، ولی پنج ساعتم را مینشینم. گاهی مواقع ۳۰ صفحه پشت سر هم مینویسم، بعد دستم نقطه میگذارد و دیگر ادامه نمیدهد. ذهنم آماده است، اما دستم ادامه نمیدهد. میروم و میخوابم. بعد ساعت شش صبح یکباره کسی مرا از رختخواب میکَند و دوباره دستم شروع میکند. «سمفونی مردگان» همهاش اینطوری نوشته شد.
- من آدمی بودهام که در ۳۸ سالگی پروندهام در کشورِ خودم بسته شد. آمدم به آلمان. خب خیلی جوان بودم؛ و هنوز نمیتوانم آلمانی خواب ببینم. یعنی وقتی در خواب با دوستانم صحبت میکنم، آلمانی حرف نمیزنم. مسئله این است که آدم با یک چیزهایی زندگی میکند. من با زبان مادریام، با رمانها و با رؤیاهایم زندگی میکنم. مجموعه اینها میشود یک رمان. برای هر کدام هم یک موزیک دارم که بعد از ۱۰ الی ۱۲ ساعت کار روزانه آن را گوش میدهم. چون برای ورود به فضای جدید ناچارم مثل سگِ پاولوف خودم را شرطی کنم؛ با یک موزیک خودم را شرطی میکنم. مثلاً موزیکی که با آن «سمفونی مردگان» را نوشتم. پنج سال تمام مدام این موزیک را گوش میدادم.
- هرکس یک بهانهای پیدا کند برای نوشتن. سالها پیش چیزی میخواندم از آلکسی تولستوی (لئو تولستوی نه) که میگفت: «من نمیدانم چرا نویسندگان سینه خود را آزمایشگاه کاغذ و توتون کردهاند. من هنگام نوشتن پیپ میکشم.» او هم به آن نحو کلاه سرش میگذاشت! مثلاً من برای نوشتن به کاغذ اعلای خطدار خیلی تمیز نیاز دارم که خشخش نکند. خودنویسم حتماً باید جوهر مشکی داشته باشد و خیلی تند حرکت کند و جوهرش پر باشد.
- بله؛ دورِ رمان تندتر است. سرعت بالاتری دارد. داستان کوتاه ریتمش کندتر است، برای اینکه شما داستان کوتاه را باید با یک باغچه مقایسه کنید که با دست صافش میکنید. ریزریز تنظیمش میکنید. اما رمان یک باغ است، نمیتوانید با دست تنظیمش کنید. البته به شما بگویم که تمام رمانهایی که نوشتهام، با ساختارِ داستانِ کوتاه بوده است. در ذهنم گیاهی جوانه میزند که به شکل داستان کوتاه است. بعد آن را پرورش میدهم و شاخوبرگ میدهم. چون «سمفونی مردگان» در ابتدا یک داستان کوتاه ۴۰ صفحهای بود. سپس دیدم اصلاً نیست. بعد فرم را عوض کردم. من ورسیونی (نسخهای) از آن دارم که پنجهزار صفحه است. بعد تازه متوجه شدم که باید جای دوربینم را عوض کنم. دوربین را که عوض کردم، بسیاری از صفحاتش محو شد. مرتب از آن دور ریختم.
- ایجاز درست نقطه مقابل شیرفهمکردن است. شیرفهم یعنی خرفهم! از همینجا توهین به مخاطب آغاز میشود. یعنی برای او قیم میشوم. به او توضیح میدهم. برایش انشا مینویسم و این توهین است.
- ادبیات یک غربالِ عجیبوغریب دارد. یکباره میبینید که پنجهزار شاعر در مجله فردوسی مطرح میشوند، اما شما الان نمیتوانید یک نفرِ آنها را اسم ببرید. کجا رفتهاند؟ پنجهزارتا که هر هفته در این مجله بیرون میآمدهاند. با عکسهای عجیبوغریب و دست زیر چانه و کجوراست! یک اشتباه دیگر هم از نویسندهها سرمیزند که فکر میکنم باید حتماً گفت؛ خیال میکنند در رمان و داستان حتماً باید کار روانشناسی و جامعهشناسی انجام دهند. این اصلاً به ما مربوط نیست. ما جامعهشناس، روانشناس، فیلسوف و سیاستمدار نیستیم؛ تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم، نوشتن یک داستان است. آخرین کاری که من میتوانم انجام دهم، نوشتن یک داستان قشنگ است. بقیهاش در درونش است. مثل این است که شما دکترا از دانشگاه تهران بگیرید، بعد بگویید من دیپلم هم دارم! من به بچههای کلاسم هم میگویم که قرار نیست شما در رمان جامعهشناسی کنید یا روانکاوی. اجازه دهید دیگران بکنند. داستایفسکی وقتی «جنایت و مکافات» را مینوشته، با راسکُلنیکُف زندگی کرده است. حالا روانشناسها ۱۵۰ سال است که دورِ این اثر میچرخند. کعبه آنهاست. برای اینکه هرچه میخوانند، میبینند ابعاد انسانی آن گستردهتر از این حرفهاست. جهان رمان، جهان بسیار زیبایی است.
- یک مسئله بسیار مهمی هست که باید به آن توجه کرد و آنهم شفاهیبودن کشور ماست. بعد از «تاریخ بیهقی» دیگر ما بدل به شعر میشویم. هزار سال شعر؛ و در این هزار سال، شعر ریتم است و حفظیات. جامعه به این صورت دروغگو، شفاهی، افواهی و غیرمکتوب بارمیآید. همهاش حرفهای بیبنیاد. فقط یکجا مکتوب هستیم. طرف، دهها بیت شاهنامه و صدها بیت مثنوی میخواند، اما وقتی با او صحبت میکنی، متوجه میشوی ۲۰ جلد کتاب در عمرش نخوانده است. اطلاعات وسیع با یک بند انگشت عمق.
- مرتب میگویند چرا ما جهانی نیستیم و صدایمان بهجایی نمیرسد؟ برای اینکه ما همیشه انفرادی حرکت میکنیم. باید بدانیم که لااقل از زمان کوانتوم به بعد همهچیز موج است، خط نیست. یعنی یک نفری نمیشود وارد ادبیات آلمان شد و گفت من عباس معروفی هستم و دیگر هیچچیز نیست. خیر، من در کنار گلشیری و گلستان و هوشمندزاده و... معنا پیدا میکنم؛ یا دیگرانی که همینجا داستاننویسی را یاد گرفتهاند و بهنظر من آینده داستاننویسی روی شانه همین جوانها خواهد بود. یکی دیگر از مشکلاتمان حسادت و بخل است. یعنی مدام بههم پشتپا میزنیم و یکدیگر را باور نداریم؛ و دوتا متر دستمان گرفتهایم، یکی «صدسال تنهایی» و دیگری «خشموهیاهو»؛ یا باید رمانها با آن متر بخواند یا آشغال است. یعنی یا دزدی است یا آشغال است. میبینم که مرتب میگویند رئالیسم جادویی، اما من معتقدم که کشور ما سرشار از جادوهاست. همین «تذکرهالاولیا» بهسادگی لبریز از جادوهاست؛ فقط کافی است این جادوها را از این کتابهای کلاسیک به زمان و زبان امروز منتقل کنیم و در فرم تازه، آنها را کار کنیم. یعنی آن جادوها را با رئالیسم بیاموزیم. این بدل میشود به رئالیسم جادویی. بر فرض هم که رئالیسم جادویی مربوط به آمریکای لاتین باشد؛ ادبیاتِ امروز اصلاً مرز ندارد. مگر من فقط نویسنده ایرانی هستم؟ خیر، نویسنده آلمانیها هم هستم. گونتر گراس و مارکز و کافکا مال ما هم هستند. حافظ میتواند انگلیسی و فرانسوی باشد. بحثِ یک دنیاست که اینها را میخواند؛ بنابراین مرزها فقط برای سیاستمدارهاست و بدهبستانهای تجاری.
- گلشیری را خودم به انتشارات سورکامپ معرفی کردم. بلیت قطار گرفتم و به دفتر انتشاراتی رفتم و گلشیری را به ناشرم معرفی کردم و برایاش نامهای نوشتم که این بزرگترین داستانکوتاهنویسِ قرنِ ماست. بعد او گفت تعارف میکنی یا واقعاً اینگونه است؟ گفتم خیر، واقعاً اعتقاد دارم که برایت نوشتهام. بعد ما را به ناهار دعوت کرد و همان روز قرارداد نوشته شد و کتاب «شاه سیاهپوشانِ» گلشیری در سورکامپ چاپ شد. خاطرم هست وقتی بیرون آمدیم، گلشیری مرا بغل کرد و بوسید و گفت این کاری که تو برای من کردی، من اگر بودم برای تو نمیکردم! نه اینکه بخواهم بگویم آدم خوبی هستم. بحث من این است که ما باید از خودمان شروع کنیم. اندیشه دیگری هم هست که میگوید با بمب بزن صاف کن و بعد از نو بساز! این را من اصلاً قبول ندارم. ما باید روی تکتک آدمها کار کنیم. من اینجا در برلین تقریباً یکسالونیم است کلاس داستاننویسی گذاشتهام. از بین ۲۴ نفر، الان حدود ۱۲ نفر باقی ماندهاند که چهار یا پنج نفرشان داستاننویسِ آینده ما هستند. خودم میدانم که چه نیرویی برای اینها صرف کردهام. کلاس از ساعت چهار بعدازظهر تا ۱۲ شب است و هشت ساعت کار در کلاس با همه خستگیهای خودم خیلی دشوار است. ولی فکر میکنم که چیزهایی در دستهای من هست که باید بیدریغ به اینها بدهم؛ تجربههایی که شاید اینها در هیچ کتابی پیدا نکنند. من میخواهم زنده بمانم و زندهماندن فقط در مطرحبودنِ نامم نیست.
- مدتی نتوانستم کار نویسندگی بکنم. دو سال در هتل کار میکردم و نتوانستم بنویسم. چون کار وحشتناکی بود. شب ساعت ۹ باید میرفتم سر کار. یک ساعت هم در راه بودم. از لحظه شروع حرکت، رمان در ذهنم تداعی میشد. همین که پشت میزم مینشستم، تلفن شروع میشد. یکی نوشیدنی میخواست. یکی از گرمنبودن سونا شکایت داشت؛ و همینطور تا صبح تلف میشدم. همه اش فکر میکردم فرداشب میشود، فرداشب میشود؛ و دو سال و اندی از عمرم رفت. در آن مدت فقط توانستم چند مقاله بنویسم و دو سه داستان کوتاه. روز هم در خانه کمی میخوابیدم، کمی وقت تلف میکردم، کمی آشپزی میکردم و به ساعت نگاه میکردم و به ساعت نگاه میکردم که کی هشت میشود تا راه بیفتم. خب اینهاست که سببِ تلخشدن آدم میشود. مثلاً امیل زولا در «زمین» صحنهای میسازد که یک زن باردار همراه شوهرش در حال کار روی زمین است و خواهر جوانترش همانجاست و اینها سر میراث باهم اختلاف دارند و این زن باردار، خواهرش را در اختیار شوهرش میگذارد! فکر میکنم امیل زولا وقتی این صحنه را مینوشته، زار میزده از گریه و درد. اعتراضِ یک نویسنده در یک تصویر. من به نوشا اعتراض دارم که چرا زن دکتر معصوم شدی؟ چرا پای سفره عقد نشستی؟ من فیلسوف و مددکار اجتماعی نیستم! من نویسندهام و فقط میتوانم اعتراضم را بنویسم. بله، گاهی شما حق دارید. پیش میآید که بچهها از ایران نامه مینویسند و میگویند شما چرا اینقدر تلخ و غمانگیز هستید؟ ولی فکر میکنم یکجاهایی حقِ ما نبود که آن آزارها را ببینیم. ما غیر از معلمی و غیر از نوشتن کاری نکرده بودیم. چرا من در کشورم نیستم؟ چون من هرجا باشم، کار میکنم و مینویسم. مثلاً اگر اینجا که کتابفروشی دارم نباشم و در فنلاند باشم، حتماً نجار خوبی میشوم. ولی با همان نجاری موج و جریان میسازم و کارهای تازهای میکنم. ولی آدم دلش میخواهد در جای خودش باشد. هفتسال میگذرد و من هر روز از خودم میپرسم چرا اینجا هستم؟ اینجا تفاوتی وجود دارد بین مهاجر و تبعیدی. مهاجر خودش انتخاب میکند و اتومبیلش را میفروشد و وسایل و کتابهایش را جابهجا میکند. اما شما فکر کنید ۲۴ ساعت فرصت دارید که کشورتان را ترک کنید. اگر نکنید، معلوم نیست چه بلاهایی سرتان بیاید...؛ میخواهم بگویم من آدمی بودهام که جای زیادی داشتهام، هم خانه، هم دفتر کار، و هم آپارتمان دیگری داشتهام. نیازی نبود در خیابان کاری انجام دهم، اگر بهفرض میخواستهام چنین کاری بکنم... زندگی در اینجا، زندگی نیست، فقط نوعی زندهبودن است. بعضیها سعی میکنند به این شکل بدهند. مرتب از زندهبودن بیرون بیایند و به زندگی شکل بدهند. مثلاً من بهعنوان یک ناشر تا این لحظه در آلمان ۲۰ جلد کتاب منتشر کردهام. «شازده احتجاب»، «هفتاد سنگ قبرِ» رؤیایی، «تجددستیزی» عباس میلانی و تعدادی کتاب دیگر و همه با حقالتألیفهایی که گرفتهام؛ ۱۰ شماره «گردون» را هم منتشر کردهام که البته بعد شکست خورد به علت مسائل مالی. با همه این احوال و این کارها که کردهام.
- خیلیها به من میگویند بزرگ علوی ۴۰ سال در آلمان اقامت داشته و یک صدم کارهای تو را نکرده- به این فکر میکنم که اگر در ایران بودم، چقدر کار میتوانستم انجام دهم. چقدر داستاننویس تربیت کنم. من واقعاً میتوانستم سالی ۵۰ داستاننویسِ خوب در دانشگاه تهران تربیت کنم. خودم از فکر به اینها میرنجم.
- سالانه هزاران نفر دکتر و مهندس توسط این دانشگاهها بیرون میآیند، ولی هر ۱۰ سال یا هر ۱۰۰ سال یکبار، یک گلشیری یا یک هدایت با یک ساعدی یا یک فروغ بیرون میآید. این بچهها هم در حال رشد هستند تا به آن قلهها برسند. برای نمونه، شاملو را در نظر بگیرید. شاملو شاعر بزرگی است، اما بهعقیده من، یک چیزش اشکال داشت. شاملو ویترینِ چینی بسیار خوبی داشت، حواسش به همهچیز بود، از جمله به خودش که چطور خود را جلوه بدهد، ولی تمام کسانی که شاملو بهعنوان یک آینده و امید به آنها نگاه کرده، چیزی نشدهاند. شاید هم به علت همین توجه شاملو بوده که اینها فرو ریختهاند. مثلاً کسی که شاملو درباره او گفته «امید شعر ماست!»، امید که هیچ، الفِ امید هم نبوده است!
- من نویسندهام و نویسنده باقی خواهم ماند. هیچ چیز نمیتواند حقطلبیام را فرو بریزد. مگر این که خدا را در کوه طور ببینم و او به من بگوید که همه چیز شوخی و مسخره بوده است، ول کن، سخت نگیر. بعدش میدانم به چه قیمتی و کجا خودم را بفروشم.
- من واقعاً الگویی برای کار و یا نوشتن ندارم. همیشه به دلم نگاه کردهام و راه رفتهام.
- زبان فارسی را من غنیتر از زبان آلمانی میدانم. آلمانی زبانی است محکم و قوی، ولی فارسی بسیار غنیست. جای بازیها دارد که مثلاً بسیاری از زبانهای دیگر ندارد.
- در اینجا فهمیدم که بخش اعظم جامعهی من، جامعهای است حسود، بخیل، چشمتنگ، شفاهی و بیمعرفت. بسیاری از دوستان و همکارانم در نبود من، در تخریب شخصیتم تلاشها کردهاند و هفت سالی وقت داشتهاند که هر دو روی سکهشان را رو کنند، اما راستش را بخواهید دیگر جز لبخند چیزی برای گفتن ندارم.
- مسئله مهمی که راه ما را به جهان بسته، کپیرایت است. ما باید به کپیرایت گردن نهیم. دلم نمیخواهد ما را راهزن فرهنگی بنامند. چرا یک آمریکایی یا انگلیسی ما را راهزن فرهنگی میداند؟ چون بدون اجازه و حق کپیرایت، کتابهایشان را در ایران ترجمه و منتشر میکنیم؟
باور کنید، چون راهزن فرهنگی هستیم اصلاً ما را نمیبینند. بهشان حق بدهیم که ما را نبینند و حالمان را نپرسند. تا زمانی که به قاعدهی بازی توجه کنیم، احترام بگذاریم و احترام ببینیم. از آن پس به سراغمان خواهند آمد، ما را خواهند خرید، و در بازار نشر جهانی، ما نیز رنگی خواهیم بود.
به دلیل نگشتن آب، آب میگندد. اگر جاری باشیم جهانشمول خواهیم شد. نه مشکل سوژه داریم، نه مشکل تکنیک. فقط راکد شدهایم.
- من ناامید نیستم. همهاش فکر میکنم که باید کار کنیم و مملکتمان را با دستهامان بسازیم، نه با بولدوزر.
منابع:
- پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران / ۱۲/۶/۱۴۰۱
- روزنامه کارگزاران سازندگی، ۱۲/۶/۱۴۰۱
- مجله ادبی خوابگرد / ۱۳ آبان ۱۳۸۲
چگونه ابراهیم رئیسی «عباس معروفی» را از اعدام تبرئه کرد؟
عباس معروفی چند روز پیش در آلمان درگذشت. او یکی از نویسندگان مشهور کشور و مدیر مجله ادبی «گردون» بود که در نخستین سالهای دهه ۷۰ توقیف آن بازتاب فراوانی در محافل داخلی و خارجی داشت.
بخشی از خاطره این نویسنده فقید که سال 97 به همت سید شهاب الدین طباطبایی در روزنامه شرق منتشر شد به شرح ذیل است:
«سرانجام روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰، بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیماً به اداره مطبوعات ارشاد رفتم و آقای مدیر کل گفت که کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم و برای اولین بار با محسن سازگارا، مدیرعامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آن روز خیلی با من حرف زد و گفت که باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یک سو او میدوید، از سویی حمید مصدق و از سوی دیگر خودم. یکی از غمانگیزترین دورههای زندگی من همین ۱۸ ماه تعطیلی گردون بود که همه رفتوآمدها، تلفنها و ارتباطهایم قطع شد. یکباره احساس کردم چقدر تنها شدهام. نمیدانستم چه خاکی به سرم بریزم. تنها سیمین بهبهانی هر روز به من تلفن میزد و دلداریام میداد.
نامهنگاری، ملاقات، دیدار و گفتوگو هیچکدام فایدهای نداشت تا اینکه قاضی پروندهام در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام».
فروشکستم. حالا جز نگرانی از حکم اعدامی که قاضیام داده بود، وزارت ارشاد هم کنفیکون شده بود. خاتمی رفته بود. در همان زمان داشتم رمان «سال بلوا» را مینوشتم و این جمله جایی خودنمایی میکرد: «ما ملت انتظاریم!» و در انتظار سرنوشت گردون میسوختم.
حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه افتادم. چند روز بعد او به من خبر داد که روزهای سهشنبه حجتالاسلام ابراهیم رئیسی، دادستان انقلاب، بار عام دارد و قرار شد که من از ساعت شش صبح سهشنبه آنجا باشم.
این سهشنبه رفتنها، چهار بار طول کشید و نوبت به من نرسید، بار پنجم، ساعت ۱۲ من توانستم آقای رئیسی را ببینم. در هر دیدار پنج نفر میتوانستند به ترتیب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول که آخوند پیری بود، به دادستان جوان و خوشتیپ انقلاب گفت اگر اجازه داشته باشد، بماند و به عنوان آخرین نفر با او خصوصی حرف بزند اما رئیسی قبول نکرد. گفت: بفرمائید! خودم را معرفی کردم، رئیسی کمی نگاهم کرد، با لبخند گفت: «همون عباس معروفی معروف؟»
«بله همون کرکس شاهنشاهی! همون غول بی شاخ و دم که هر روز کیهان مینویسه»
رئیسی: «شما بمونید. نفر بعدی؟»
سه نفر بعدی هم مطلبشان را گفتند و رفتند.
دادستان انقلاب گفت: «خب آقای معروفی، چه میکنید؟»
«رمان مینویسم، کتاب چاپ میکنم، ادیتوری میکنم، هر کار که بشه چون دفترم بازه اما شما انتشار گردون رو توقیف کردین.»
رئیسی: «خب فکر میکنی چرا توقیف شده؟»
«همکاران شما از من میپرسن چه جوری و با چه پولی این مجله رنگارنگ را منتشر میکنم؟»
رئیسی: «این سؤال من هم هست.»
«مجله روی پای خودش ایستاده، ۲۲ هزار تیراژ داره.»
رئیسی: «چند سالته؟»
«سیوسه.»
رئیسی: «این چیزهایی که درباره شما در روزنامهها مینویسن، من فکر کردم بالای ۶۰ سال رو داری.»
آنوقت در کامپیوتر پروندهام را نگاه کرد و گفت: «عجیبه! خیلی عجیبه! لک توی پروندهات نیست.»
گفتم: «میدونم. من حتی سمپات کسی یا چیزی نبودهام.»
با حیرت خیرهام شد: «حتی خانمبازی هم نکردهای؟»
گفتم: «نه! من زن و سه تا دختر دارم.»
به پشتی صندلیاش تکیه داد با لبخند نگاهم کرد. یک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوشسیما و خوشتیپی است.
گفت: «پریشب در قم منزل یکی از علما، آقای فاضل میبدی بودم. قسمتی از کتاب «سمفونی مردگان» شما را خوندم. میخواستم ازش بگیرم، دیدم براش امضا کردی. بهم نداد. دلم میخواد بخونمش.»
اتفاقاً نسخهای از چاپ سوم رمان در کیفم بود. گذاشتم روی میز. دست به جیب برد که پولش را بپردازد. گفتم: «قابلی نداره.» گفت: «نه این میز، میز خطرناکیه. میز قضا و قدر!» و خندید: «باید پولشو بپردازم، شما هم باید بگیری.» و ۳۰۰ تومان را روی میز گذاشت.
۳۰۰ تومان را روی میز گذاشت و گفت: «تعجب میکنم! چرا این قدر راجع به شما بد مینویسن؟ امکانش هست فوری کلیه گردونها رو به من برسونید تا شخصاً مطالعه کنم و تصمیم بگیرم؟»
گفتم: «با کمال میل. فردا براتون میارم.» گفت: «نه! فردا دیره. همین حالا!» و تلفن روی میزش را طرف من گذاشت: «زنگ بزن بیارن فوری!» و بعد خواست که ناهار بمانم.
تشکر کردم، یک دوره گردون از شماره ۱ تا ۲۰ را به دستش دادم و خداحافظی کردم. حدود یک هفته بعد، پرونده من از دادستانی انقلاب «عدم صلاحیت» خورد و به دادگستری ارجاع داده شد.
در این دوره که خاتمی هم در آخرین روزهای وزارت ارشاد، هیأتمنصفه را تشکیل داده بود، باعث شد گردون در دادگاه تبرئه شود./ عصر ایران