- بارون بارون بارونه هی... دسِته بیه دَسِم چشم انتظارم هِیییی... گُلِ باغمی تووووو... آااااااا....
بیبی زیر باران توی حیاط ایستاده بود و همانطور که ترانه میخواند، بشکن میزد.
داد زدم:
- بیبییییییی...! بیا تو سرما میخوری...
همانطور که کمر قوزش را میلرزاند، زبانش را تا ته حلق برایم درآورد که چشمانم چهار تا شد... بدجور جوگیر شده بود بیبی... ده دقیقه بعد عین موش آب کشیده ایستاد جلویم...
- عافیت باشه بیبی...
- گوله و عافیت باشه... مرض و عافیت باشه... نمیبینی هوا دونفرهاس!!! به جای اینکه در این هوای دلانگیز، احساساتُت فَولان کنه و با من بییِی زیر بارون و منِ همراهی کنی، ویسیدی منِ مخسره میکنی؟
- مسخره چیه بیبی؟ اینقد خیس شدین که فک کردم حموم بودین...
- خُبهخُبه... تو میه فکرم میکنی؟! بعدِ هف هش ماه بیبارونی، ایطو بارونی خوشالی ندَرَه؟
لباسهایش را عوض کرد، چادرش را روی سرش انداخت و از در رفت بیرون...
- من برم بینم عباس آقا اینا نیخوان برن سیلِ رودخونه و تارم، منم همراشون برم.
دو سه ساعت بعد بیبی در را باز کرد و چادرش را انداخت گوشه اتاق...
- وووووی ننه ا... اکبر... ووووی ننه شکر خدا، قربون بزرگی خدا بشم. چه اُووی، چه رودخونهای... معلوم نی دریاچه بختگان پر نشده؟
- نمیدونم بیبی...
- نیدونم و درد... نیدونم و مرگ... پس اون کله پوکت برا چی دائم تو او گوشیه؟ پاشم برم خونه اقدس خانوم بینم پر شده یا نه؟
- چی پر شده بیبی؟
- عمر تو! بینم شیشه عمر تو پر شده که من راحت بشم یا نه! خو دریاچه بختگانه میگم نه!
*******
به نیم ساعت نکشید که بیبی با عصبانیت آمد و روبهرویم ایستاد.
- بوگو روسیا بیشین الهی... تیکه تیکه بیشین به حق پنج تن... بوگو ای کارا رو میکنین که خدا قهرُش میگیره نه... ضعیفه خل و چل ویسیده میگه من از غُرترق میترسم، خدا کنه دیه بارون نیا... یکی نیس بگه تو خودوت غُرتَرَقی! تو خودوت بلای آسمونی هسّی که الهی بلا به جونُت بیگیره، دیه ای ادااا چیه؟ میگه شنفتم سالِ سیلی قرآن او میدادن، یه ذره دیه بارون بیا، منم صب او میدم! آدم چی بگه والا... بوگو خدا چه کار بکنه اَ دَسِّ شما نالهزدهها...
بیبی تا شب همانطور یکسره غر زد و اقدس خانم را ناله و نفرین کرد...
*******
با صدای وحشتناک و مهیبی با بیبی از خواب پریدیم... سقف بالای سر بیبی از شدت بارش باران نم داده بود و درست کنار دست بیبی ریخته بود پایین...
بیبی همانطور که از شدت ترس تا مرز قالب تهی کردن پیش رفته بود نگاهی به سقف کرد و نگاهی به رختخواب پر از گل و لایش...
- خدایا پیر بیشی... ایم کاریه دَسُّته... میخِی منم دعا کنم قط بشه؟!
گلابتون