یک فنجان شعر
کاش یک روز کسی حال مرا درک کند
ذرهای از غَمِ امسال مرا درک کند
مثل گنجشک که در حال فرار از باز است
لحظهای سرعتِ هر بال مرا درک کند
دوستانم همگی حال مرا می پرسند
یک نفر نیست که احوال مرا درک کند
قهوه می نوشم از امروز به امیدی که
یک نفر فلسفهی فال مرا درک کند
نخل سر خورده شدم تا به گلو سیرابم
کاش «گرما»ثمر کال مرا درک کند
دیگر از مردم این شهر کسی عاشق نیست
پس محال است کسی حال مرا درک کند
نظر شما