صدای بنان تاکسی را پر کرده بود. «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟»
مردی که پهلویم نشسته بود، گفت: «مخمل که میگن اینهها، لاکردار از مخمل هم مخملتره.»
راننده گفت: «نمیدونم چی تو این آهنگهای قدیمی هست که تو این جدیدیها نیست.»
جوانی که کنار پنجره نشسته بود، گفت: «کی میگه؟ مگه فرهاد و فریدون فروغی کم باحالند؟»
راننده گفت: «خب، اونها هم قدیمیاند دیگه.»
جوان گفت: «ولی جزو جدیدیها محسوب میشن.»
راننده گفت: «اگه اونها جزو جدیدیهان پس منم جدیدیام. من و فرهاد هم سنیم.»
از آینه به راننده نگاه کردم.
راننده موسفید هم با شیطنت نگاهم کرد و چشمک زد.
مردی که پهلویم نشسته بود، گفت: «لاکردار صداش یه کاری با آدم میکنه که آدم کیف میکنه. تمام سلولهای آدم میگن آخیش… آخیش. نمیدونم چی تو این آهنگها هست.»
زنی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «من وقتی جوان بودم روزی صد بار این ترانه را گوش میکردم.»
جوان گفت: «دیگه اینقدر هم باحال نیست که آدم بخواد روزی صد بار گوش کنه.»
زن گفت: «آخه یکی بود که من دوستش داشتم ولی نشد، برای همین این ترانه خیلی بهم میچسبید.»
بنان خواند: «آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند، در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا.»
زن دستمالی از کیفش درآورد و با لبخند گفت: «مسخره است، هنوز هم وقتی این ترانه را میشنوم…آه.»
بعد اشکهایی را که تندتند از گوشه چشمهایش میچکید پاک کرد.
مرد کناریام گفت: «گفتم تو این آهنگها یه چیزی هست.»
زن گفت: «نه بابا، من دیوانهام و اِلا تو هیچجا، هیچی نیست.»
و دوباره اشکهایش را پاک کرد. مرد گفت: «چرا هست، خوب هم هست.»
و زن دوباره اشک ریخت...