بالای محمود را برانداز میکند. دست راستش را به طرف جلو آورده و با انگشتانش دُم مار را گرفته، دست دیگرش را هم به کمر زده و فاتحانه سر تا دمش را نگاه میکند. هفت، هشت نفری هم دورهاش کردهاند. پهناش به اندازهی دو تا شست است و درست به بلندی خود محمود. محمود جلو میرود و رو به آبابا: «روی دیوار خونتون بید، خُم کشتمش، خُم کشتمش»
اندوه قلب آبابا بر چهرهاش مینشیند. خیره میماند. صدای جیغ بیبی را حتی نزدیکتر از آن روزها میشنود.
آبابا به طرف اتاق دوید، چنبره خاکستری رنگی کنار غلام خوابیده بود و بیبی که مدام فریاد میزد: «بکشش. زی بو بکشش»
بیل دسته بلندی آورد. میخواست آن را بلند کند، که آبابا آن را گرفت: «ای بیزبون خو کاریمون نداره، سِیل کن غلام سالمه.»
بیبی انگار درختی را بخواهد از ریشه بکند، هی بیل را تکان میداد و با دندانهای فشرده: «اما ای ولش کنیم بره، بازم میا.»
آبابا که حالا بیل را از بیبی گرفته بود: «ای مخلوقات خدا همشون میفهمن. ما که نکشیمش، او هم کاریمون نداره.»
- «چطور کاریمون نداره؟ ای غلام زد چه کنیم، ها؟ چه کنیم؟»
و با وحشت و احتیاط غلام را بغل کرد.
- «گفتم اینا هم مثل ما میفهمن، فقط صبح تا صبح یه کاسه اُو نمک بِهِل اینجو تا بخره.»
بیبی با گوشه چارقد، پیشانیاش را خشک کرد. چشم از مار برنمیداشت. تا وقتی که خزید به تنههای نخل توی سقف. باز هم جیغ کشید و صدای گریهی غلام امتداد جیغ بیبی شد.
آبابا به باغ رفت. بیبی نفسنفسزنان در حالی که چشم از سقف برنمیداشت، کاسه آبنمک را گذاشت توی اتاق. دست غلام را گرفت و رفت توی ایوان و تا ظهر که آبابا بیاید، چشم به راه ماند. شب تا صبح هم نگاهش به نخلهای سقف بود. آبابا بیدار بود و با وجود تاریکی اتاق، نگرانی چهرهی بیبی را خوب میدید.
کار هر روز بیبی همین بود. صبحها از پنجره میدید که پایین میآید و جیرهاش را میخورد. غلام را محکم میچسبید... اما قدرشناسی مهمان ناخوانده و آرامش آبابا، کمکم بیبی را هم آرام کرد.
- چیکارش کنیم؟
صدای محمود او را به خود آورد. بیبی را کنار خود میبیند. چشمان بیبی روشنتر میشود و رو به محمود: «ای بیزبون چن ساله که تو خونمونه و هیچوقت کاریمون نداشته. سی چه کشتیش؟ چیکارش داشتی؟»
گرفتگی چهرهی آبابا بیشتر میشود. همه ناباورانه نگاهش میکنند. محمود سرش را زیر انداخته و آبابا به یاد میآورد، روزی و برکتی که مهمان قدیمی با خودش آورده بود!