تعداد بازدید: ۲۴۵
کد خبر: ۱۴۳۰۶
تاریخ انتشار: ۱۶ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۱:۲۱ - 2022 07 August
کافه داستان
نویسنده : استادامین فقیری

همه می‌دانستند که باباجان بیست فرسنگ راه را سیزده چهارده ساعته می‌پیماید. آن هم چه راهی! باید کوهستان‌های «جبال بارز» را زیر پاشنه درکند. تازه اگر بهار بود یک چیزی؛ زمستان بود و سردی هوا، برف و سنگ‌های سخت کوه، نه آوایی از کبکی برمی‌خاست و نه پازنی از بلندی قله می‌رمید. مار در خواب زمستانی‌اش غوطه می‌خورد. فقط بوته‌های خشک درمون بود و ناله‌ منحوس کفتارها! 

باباجان تاکنون ده‌باری این راه را رفته و بازگشته بود. با توجه به سن کم او، این راه پرمخافت نیمی از آن هم زیادی بود. بیشتر او را به دنبال شکایت می‌فرستادند. هنوز کدخدا و مالک، که اتفاقاً برادر هم بودند نتوانسته بودند سر از راز آن‌ها دربیاورند. تا حکایتی اتفاق می‌افتاد و شکایتی به دنبال داشت، مالک لندرورش را آتش می‌کرد و تا بخواهد از گردنه‌های صعب‌العبور به مقصد برسد، باباجان رسیده بود و شکایت روستائیان را روی میز رئیس دادگاه گذاشته بود.

زرنگی باباجان این بود که هیچ‌گاه خودش را نشان نمی‌داد و مالک به درستی نمی‌دانست با چه کسی طرف است. کیست که از لندرورش سریع‌تر حرکت می‌کند. حتماً رئیس دادگاه گفته که جوانکی طرّه، سبزه‌روی، چشم و ابرو مشکی شکایت را روی میز من گذاشته و غیبش زده است. به خوبی معلوم بود که مالک چقدر کفری می‌شد و جاسوسانش را مأمور می‌کرد تا ببیند چه کسی ساعت هفت یا هشت شب با سر و کله‌ی پیچیده و چوبدستی به دست، روستا را ترک می‌کند و از همان ابتدای کار  به کوه می‌زند و میان‌بُر سنگ و صخره را زیر پا می‌گذارد تا سپیده بزند و خورشید خودش را با بدبختی به باباجان برساند، آن‌وقت باباجان بنشیند و نان خشک را با فشار انگشتانش نرم کند و به دهان بگذارد و برای رفع گلوگیری‌اش از برف کوه استفاده کند.

عجیب این‌جا بود که رئیس دادگاه از رعیت‌ها دفاع می‌کرد. این مسئله در آن روزگار برای یک شهرستان کوچک پر از مالک و خرده مالک، چندان خوشایند نبود.

نامه‌های بسیاری به مقام‌های بالا رسیده بود که اگر بشود رئیس دادگاهی بفرستند که روستائیان فقیر را به مالک‌ها ترجیح ندهند. اختلاف‌ سلیقه‌های اساسی بین مالکین و خرده‌مالکین این کار را به تعویق می‌انداخت. رئیس دادگاه هم در اجتماعی این چنین درهم، به خوبی می‌توانست حوزه‌ی قضایی‌اش را از گزند گرگ‌ها و شغال‌ها در امان نگه دارد.

باباجان با همه‌ی شجاعت و زرنگی‌اش در راهپیمایی آخرش دُم به تله داد. یکی از آدم‌‌های مالک جلوی در دادگاه ایستاده بود که باباجان با عجله از پله‌ها بالا رفت و خودش را به اتاق رئیس رساند. معلوم است که رعیت مالک چقدر خوشحال شد وقتی توانست حرف‌هایی راجع به دیدن باباجان به مالک بزند و دهان مالک را به تبسمی زهرآگین باز ببیند.

***
آخرین برف آن سال اواخر بهمن‌ماه بر زمین نشست. برف روی برف. هنوز باقیمانده‌های برف قبلی روی زمین بود. چند روز بود که خورشید بی‌دریغ حرارتش را بر سر برف‌ها می‌ریخت. برف با شُل و گِل درهم شده بود. مالک با لندرورش رسید. پشنگه‌های گِل و برف از زیر تایرها به سر و صورت مردم پاشیده می‌شد. کسی درست متوجه نشد که چطور مالک سپر جلوی ماشینش را به ساق پای باباجان کوفت. باباجان همانند نهال کوچکی که صاعقه بسوزاندش به زمین درغلطید. خیلی زود اطراف باباجان شلوغ شد. مالک قسم می‌خورد که حواسش نبوده و اصلاً باباجان را به چشم ندیده است. پای راست باباجان شکسته بود. پس از چند دقیقه از شدت درد بیهوش شد.

با وجودی که مالک اصرار داشت بابا جان را به شهر برساند، اما هیچ کدام از مردم روستا چنین چیزی را قبول نکردند. مالک هم جلوی چشم حیران همه لندرورش را سر و ته کرد و خیلی خونسرد روستا را ترک کرد.

به همین نام و نشان باباجان سه ماه زمین‌گیر شد و بعد هم برای راه‌رفتن مشکل داشت اما خیلی زود اندوه باباجان به شادی غمناکی بدل شد. هنگامی که دید «نمکو» فاصله‌ی روستا تا شهر را یازده- دوازده ساعته می‌پیماید و زودتر از لندرور مالک به شهر می‌رسد و آه و فغان روستائیان را به گوش مسئولان می‌رساند.

بابا جان...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها