چند روزی پیش برای یَک کار اَداری بَ یَک اَداره روان شدم. اما وقتی پیش ارباب اَداره رَسیدم، با عصبیت گفتَه کرد: نَمیشود. سیستُم بسته شدَه و حالا حالاها باز نَمیشود. برو یَکی دو ماه دیگر بیا و ...
این گوذشت. دیروز هموَلایتیام «جمعه» را که در سنگبری کار مَیکوند، در سَرَک (خیابان) دیدَه کردم. بَه او گفتَه کردم: ای کلک، بَ کوجا روانی که این همَه تیپ بَزدهای؟
بَگفت: نمازی جومعَه.
با خندَه گفتَه کردم: مگر تو نماز خواندَه مَیکردی؟ نکوند فِکِر بَکردی چون اسمت جومعه است، باید بَ نمازی جومعه روان شوی؟ یا بَ قَول آقایان با تیپ و عطر ثواب بیشتری دارد؟ راستش را بَگو؛ بَ کوجا روانی؟
بهش بر بَخورد و گفتَه کرد: اگر باور نَمیکونی، همراهم بیا. مگر خبر نداری؟ امروز یَک میز آنجا بَگوذاشتهاند بَ اسم خدمت. همَه اربابان هم سر آن جمع بَشدهاند و مَیخواهند بَ رعیت جماعت خدمت کونند.
در دلم گفتَه کردم: مگر خدمت میز دارد؟ مگر آنجا بیشتر از اداره مُراد مَیدهند؟ اصلاً در روزهای دیگر در اداره کار مردم را راه بیاندازند؛ چَه نیازی هست در روز جومعه خودَشان و رعیت جماعت را حَیران کونند؟
اما چون خودم یَک مراد داشتم، همراه جومعه بَ نمازی جومعه روان شدم تا ارباب مَورد نظر خود را نَظاره کونم.
آنجا که رَسیده کردیم، بَدیدیم همَه اربابان پشت یَک میزهایی نشستهاند که بَ نظر نَمیآمد فرقی با میزهای دیگر داشته باشد. یَک عده کمی از آنها رعیت سوراغَشان رفته بودند و بیشترَشان موشتری نداشتند؛ نَدانم مردم با اَداره آنها موشکلی نداشتند یا از دستَشان امیدی نداشتند که سوراغَشان نَمیرفتند.
اتفاقاً ارباب خودم هم موشتری نداشت. با دلهره بَ سوراغش روان شدم و سلام بَکردم. چَشمانم چَهارتا بَشد؛ کسی که بدون نگاه کردن بَ من داد مَیزد که برو یَکی دو ماه دیگر بیا، جَلوی پاهایم بولند شد و بعد از دو بار خم و راست شدن، با خنده بَگفت: موشکلت چیست عزیز دلم؟
خولاصه، در نهایت ناباوری کارم راه افتاد و انگار بَ برکت نمازی جومعه سیستُمشان وصل بَشد.
در راه برگشت بَ خانَه، بَ جومعه گفتَه کردم: چقدَر اینجا خوب است. من که تصمیم بَگرفتهام هر جومعه با جومعه بَ نمازی جومعه روان شوم.
جومعه هم خندَهای بَکرد و بَگفت: نَظاره کردی چَطور تو را بَ راه راست هَدایت بَکردم؟
نجیب