تعداد بازدید: ۲۸۷
کد خبر: ۱۴۲۱۰
تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۷:۰۵ - 2022 31 July

در قدیم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهری به شهر دیگر، روزها و ماه‌ها طول می‌کشید. در آن روزها مسافرت کردن همراه با خطر بود. خطر گم شدن، گرسنگی و تشنگی، و دزدانی که در کمین مسافران بودند. به این دزدان، راهزن می‌گفتند که به مسافران حمله می‌کردند و اموال آنها را به غارت می‌بردند و حتی مسافران را می‌کشتند.

در آن زمانها سه مرد راهزن با یکدیگر رفیق بودند و دمار از روزگار مسافران در می‌آوردند. مخفیگاه آنان در خرابه‌ای قرار داشت. روزی از روزها در حالی که سه راهزن در آنجا مشغول کشیدن نقشه‌ای برای حمله به یک کاروان بودند، قسمتی از دیوار خرابه فرو ریخت و صندوقچه‌ای پدیدار شد. وقتی آن را باز کردند از خوشحالی پر در آوردند. چون درون صندوقچه پر از سکه‌های طلا بود.

اولی گفت: بهتر است یکی از ما به شهر برود و غذایی خوشمزه با نوشیدنی گوارا بخرد و جشن بگیریم. بعد هم سکه‌ها را تقسیم کنیم.

آن دو راهزن دیگر موافقت کردند. یکی از آنها به راه افتاد و به شهر رفت. در تمام راه فکرهای مختلفی به ذهنش رسید. پیش خودش فکر کرد چقدر خوب می‌شد اگر به تنهایی صاحب همه سکه‌ها می‌شدم. اینقدر این فکر در او قدرت پیدا کرد که تصمیم به قتل دو دوست خود گرفت و برای همین مقداری سم خرید و آن را درون نوشیدنی ریخت.

حال بشنوید از آن دو رفیق. آن دو راهزن هم دچار وسوسه‌های شیطان شدند و تصمیم گرفتند دوست خود را بکشند تا سهمشان از طلاها بیشتر شود.

رفیقی که به شهر رفته بود، با خوردنی و نوشیدنی برگشت. اضطراب در چهره‌اش هویدا بود ولی چون دو رفیق دیگر هم همین حال را داشتند، متوجه موضوع نشدند. 

همین که رسید دو رفیق پریدند و گلوی او را گرفتند و فشار دادند. مرد زیر دست آنها تقلا می‌کرد ولی فایده‌ای نداشت. دو راهزن بعد از کشتن دوست خود ، به پیکر او نگاهی کردند.

حس پشیمانی آزارشان می‌داد ولی برق طلاها چشم آنها را کور کرده بود.

یکی گفت: از گرسنگی و تشنگی دیگر طاقت هیچ کاری را ندارم و نشست. سبد غذا را جلوی خود کشید و مشغول خوردن شد. دیگری هم کنار او نشست. 

بعد از خوردن غذا، در کوزه نوشیدنی را باز کردند و جام‌هایشان را از پر کردند و یک جرعه آن را سر کشیدند.

هنوز ساعتی نگذشته بود که اولی گفت: دلم دارد می‌سوزد. دومی گفت: حال من هم خوب نیست. نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده است.

اولی که چهره‌اش سیاه شده بود، به پشت خوابید تا شاید دردش کمتر شود و در حالی که به آسمان نگاه می‌کرد به تدریج همه چیز سیاه شد. دومی هم که رمقی نداشت بر شکمش چنگ زد و پلکهایش بسته شد و به این ترتیب مسافران از شر این راهزنان نجات یافتند.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها