نویسنده: نجیب محفوظ / مترجم:رضا عامری
انتشارات:دنیای اقتصاد / 192 صفحهمیرامار
نویسنده: نجیب محفوظ / مترجم:رضا عامری
انتشارات:دنیای اقتصاد / 192 صفحه
رمان «میرامار» اثر نویسنده شهیر مصری «نجیب محفوظ» برندهٔ جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۸۸ ساختار روایی جالبی دارد. چند مسافر در یک پانسیون هر کدام تقریباً به اندازهی یکپنجم کل رمان فرصت دارند تا از خود و گذشته و رویدادهایی را که طی اقامت در میرامار شاهدند بگویند.
میرامار یک پانسیون قدیمی و از رونقافتاده سواحل مدیترانه در شهر اسکندریه است. جایی برای شبنشینیها و خوشیهای زودگذر و بهیادماندنی.
ترکیب جمع مهمانهای پانسیون شباهت زیادی به یک جامعه مینیاتوریزه شده دارد. یک ژورنالیست پیر، یک ملّاک مجرد، یک مجری جوان برنامه رادیویی، مسئول مالی یک شرکت نساجی و یک مالباخته بدبین، این جامعه نمادین را تشکیل دادهاند. به علاوه ماریا صاحب پانسیون و زهره دختر خدمتکار جوانی که از روستا گریخته و به آنجا پناه آورده است، او در تمام روایتها حضوری پررنگ دارد و اغلب مورد تعرض واقع میشود...
نجیب محفوظ، رمان را به صورت یک بازه زمانی خاص از حضور مهمانها در پانسیون به اجرا میگذارد. صحنهی نمایش اغلب همان پانسیون است و روایتهای فردی معمولاً با برخورد به یک شبنشینی به شباهتهایی در توصیف میرسند.
شخصیتها هریک بسته به موقعیت اجتماعی و شرایط خاص خود به موضوعات خاصی توجه نشان داده و مفاهیم دیگر را زیر سؤال میبرند و از همین منظر است که میتوان «میرامار» را به زمینهای بسیار گستردهتر از یک پانسیون روبه زوال و متروک نیز تعمیم داد.
نوشتار نجیب محفوظ نوشتاری غنی است چرا که میتوان او را وارث شهرزاد دانست؛ کسی که به شدت از تقلید چشمبسته در هنر متنفر است و سنت قصهگویی عرب را به عنوان ذخیرهای بیپایان در اختیار دارد و همواره با متونی مثل قرآن و کتب مقدس و فلسفه یونان رابطهای دوستانه در قصههایش برقرار کرده است.
متن زیراز این کتاب است:
«بازاری فتنهانگیز و رنگارنگ، که شکمها و قلبها را به آشوب میکشاند. امواجی هایل از پرتو نورهای جذابی که ظرفهای خوراکی با رایحههای اشتهاآور در آن شناورند، بستههای اغذیه تند و تیز و شیرین، انواع گوشتهای خرد شده و دودی و تازه، لبنیات و فراوردههایش، و شیشههای چندضلعی، ساده، مربع، شکمدار و شیاردار، ساخت ملیتهای مختلف. چنین است که قدمهایم بهطور ناخودآگاه مقابل هر فروشنده یونانی سست میشود. حال و هوای پاییزی، با چسبندگی شهوانیاش مرا در هم میپیچاند. چشمانم به این دخترک روستایی که بین مشتریان مقابل بساطها ایستاده، خیره شدهاند. همانطور که قیمتها را میپرسم، نگاهم به او تلاقی میکند. حالا از سمت بالای پیادهرو در امتداد او ایستادهام، از بین هیاهو و غوغای جمعیت عابرین میبینمش، از کنار بشکه زیتون میگذرد، روی بساط خم میشود و نگاهم روی چهره سبزهاش که رو به فروشندهای با سبیل بالکانی است، متوقف میماند.