تعداد بازدید: ۱۶۰
کد خبر: ۱۴۱۴۰
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۶:۴۱ - 2022 24 July
کافه داستان
نویسنده : ناصر سلطانی

مگر درد پا و کمر می‌گذاشت ننه کوکب ساعتی از شب را استراحت کند؟ تا دم صبح می‌نالید.

از وقتی خدابیامرز اکبر بقال سرش را گذاشت زمین و با دنیا وداع کرد به کلی ننه کوکب تنهای تنها شده بود و خودش را با مرغ و خروس و جوجه‌هایش سرگرم می‌کرد. چند ماهی یک بار بچه‌ها به دیدنش می‌آمدند و باز هم تنهایی.

یک شب سرد زمستانی که هیچ جنبنده‌ای جرئت بیرون آمدن از لانه‌اش را نداشت ننه کوکب هم کنار بخاری نفتی، لحافی را که مثل خودش فرسوده شده بود به رویش داد. به زور چشم‌هایش را بست تاشاید دردهای رخنه کرده به جانش کمی آرام شود. نه خوابش برد و نه درد آرام شد. ساعتی با خودش کلنجار رفت. تازه یادش آمد قرصش را نخورده. به سختی لحاف را کنار زد و روی پاهای لرزانش ایستاد. اطرافش را نگاه کرد. آبی برای خوردن قرص ندید. بیرون آمد تا از شیر کنار حوض وسط حیاط مقداری آب بردارد. به پله‌ها که رسید سرما توان حرکت را از پایش گرفت. مثل بچه‌ها روی زمین نشست و با سُریدن، خود را به کف حیاط رساند. نَفس نَفس می‌زد. انگار پنج کیلومتر دویده باشد. کمی استراحت کرد. چند قدمی به شیر آب مانده بود. دستش را به میله های کنار پله گرفت و بلند شد. خیلی بااحتیاط شبیه ربات‌ها حرکت می‌کرد تا این‌که به شیر آب رسید. مثل کوهنوردی که قله‌ای را فتح کرده باشد دستش را به شیر آب گذاشت و آن را چرخاند! دریغ از قطره‌ای. تازه یادش آمد که چند روزی است آب روستا قطع شده و کسی به کسی نیست.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها