تعداد بازدید: ۵۹۴
کد خبر: ۱۳۹۰۱
تاریخ انتشار: ۰۵ تير ۱۴۰۱ - ۰۸:۵۰ - 2022 26 June
داستان دنباله‌دار شاهزاده کوچولو
نویسنده : نوشته: آنتوان دوسنت اگزوپری / ترجمه: محمد قاضی / بخش شانزدهم

سلام بچه‌های گلم!  
تا اینجا خواندیم که هواپیمای یک خلبان در صحرایی دورافتاده خراب می‌شود. او در یکی از روزها ناگهان یک موجود عجیب را می‌بیند و بعداً می‌فهمد که این شاهزاده کوچولو از سیاره‌ای دیگر به زمین آمده است. ... و حالا ادامه ماجرا ...

*****
- هیچ میدانی... فردا یک سال تمام از فرود آمدن من به زمین می‌گذرد...

و بعد، پس از یک لحظه سکوت باز گفت: من در همین نزدیکی‌ها افتاده بودم ...
و رنگش سرخ شد.

و باز بی آنکه بدانم چرا، غم عجیبی در دل احساس کردم. در آن حال سؤالی به زبانم آمد:

- پس بیخود نبود که هشت روز پیش، صبح، در آنجا که با تو آشنا شدم، تو یکه و تنها در هزار میل دور از آبادی‌ها می‌گشتی. پس تو از آنجا به طرف نقطه فرود خود می‌رفتی؟

شازده کوچولو باز سرخ شد.

و من با تردید افزودم:

- نکند برای جشن یکمین سال فرود آمدنت می‌رفتی...؟

شازده کوچولو باز سرخ شد. او هیچوقت به پرسش‌ها جواب نمی‌داد ولی وقتی آدم سرخ می‌شود در حكم جواب مثبت است. مگر نه؟
گفت:

- تو حالا باید به کارت برسی. باید برگردی پیش هواپیمایت. من اینجا منتظرت خواهم ماند. فردا عصر برگرد...
اما من خاطر جمع نبودم. به یاد حرف روباه افتادم. آدم اگر تن به اهلی شدن داده باشد، باید پیه گریه کردن را به تن خود بمالد...

در کنار چاه، خرابه یک دیوار سنگی کهنه برجا بود. وقتی عصر روز بعد از کار خود برگشتم، از دور شازده کوچولوی خود را دیدم که آن بالا نشسته و پاهایش را آویزان کرده.

نیدم که حرف می‌زد و می‌گفت:

- پس تو یادت نمی‌آید؟ درست همینجا نبود!

بی شک صدای دیگری به او جواب می‌داد، چون شازده کوچولو باز گفت:

- چرا، چرا، روزش که همان روز است، ولی جایش درست اینجا نیست...

من به راه رفتن به طرف دیوار ادامه دادم ولی باز نه کسی را می‌دیدم و نه صدایی می‌شنیدم. در آن حال شازده کوچولو باز گفت:

- البته! ببین ردپای من در شن از کجا شروع شده است، همانجا منتظر من باش. امشب آنجا خواهم بود.

حالا برو دیگه...! من می‌خواهم بیایم پایین!

من به بیست متری دیوار رسیده بودم و باز چیزی نمی‌دیدم.

شازده کوچولو پس از مدتی سکوت باز گفت:

- زهر خوب داری؟ مطمئنی که زیاد عذابم نخواهی داد؟

من با قلبی فشرده از اندوه ایستادم ولی باز چیزی نمی‌فهمیدم. او گفت:

- حالا برو دیگر! ... من می‌خواهم بیایم پایین!

آن وقت من هم چشم به پای دیوار دوختم و یکه خوردم. آنجا مار زردرنگ وحشتناکی، از آنها که آدم را در سی ثانیه به آن دنیا می‌فرستد، رو به شازده کوچولو سر کشیده بود. من در آن حال که در جیب خود می‌گشتم تا هفت تیرم را در بیاورم، قدم تند کردم. ولی مار از صدای پای من، همچون فواره‌ای که فرو نشیند، آهسته به روی شنها لغزید و با صدای خفیفی شبیه به صدای فلز در لای سنگها فرو خزید./ ادامه دارد

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها