تعداد بازدید: ۱۴۷
کد خبر: ۱۳۸۹۱
تاریخ انتشار: ۰۵ تير ۱۴۰۱ - ۰۸:۱۴ - 2022 26 June
نویسنده : ماجراهای تبعه موجاز

چند روزی قبل اربابم را در سرک (خیابان) سوار بر موتِرسکلت نَظاره کردم که بشکن مَی‌زد و بَ سمتی خانَه روان بود. من را که دید، بولند سلامم بَکرد و دست تکان داد. بعد نَظاره کردم بَ هر کسی با دست سلام مَی‌کوند و برایش بوق مَی‌زند.

در دلم گفتَه کردم: این که اهل چیزی نبود. نه آب‌شنگولی خوردَه مَی‌کرد، نه شیشه و گل مَی‌زد و نه ساده و خل بود...

فردایش که برای نَظارت کندَه‌کاری بالای سرم آمد، طاقت نیاوردم و گفتَه کردم: ارباب! دیروز تو را چَه مَی‌شد؟ هیچ وقت تو را این قدر شاد و سرزنده نَظاره نکرده بودم.

گفتَه کرد: «دیروز بَ اَداره مالیه روان شدم و خَراج (مالیات) یَک سالم را بَدادم.»

گفتَه کردم: مگر خَراج دادن هم این قدر خوشحالی دارد؟ منی که برای کندَه‌کاری چاه هیچ خَراجی نَمی‌دهم، این قدر خوشحال نیستم...   حالا چند بَدادی؟

بَگفت: «5 مَیلیون تومان.»

گفتَه کردم: چَه خبر است؟ سالی قبل چند بَدادی؟

- «100 هَزار تومان.»

- ای بابا، عجب گیری بکردیم. خب چَرا خوشحال بودی دیگر؟ 50 برابر سالی قبل از تو بَگرفته‌اند؛ بشکن هم مَی‌زنی؟

- «آخر نَدانی چَه شد. برایم 17 مَیلیون تومان خَراج نوشته کردند. یَک سکته ناقص بَزدم و در اداره مالیه التماسَشان کردم ندارم و ...

بعد دلشان برایم بَسوخت و گفتَه کردند: 7 مَیلیون مَی‌توانی پرداخت کونی؟

- دلی در دلم آمد و بَگفتم: باز هم زیاد است.

گفتَه کردند: خب برایت 5 مَیلیون تومان نوشته مَی‌کونیم. همین الآن بَپرداز و برو بَ امید خدا. موراقب هم باش که بَ کسی گفتَه نکونی.»

ارباب یَک لحظَه رنگ از رخسارش پرید و گفتَه کرد: «خاک بر سرم؛ من که بَ تو گفتَه کردم...»

من هم بَگفتم: «واقعاً خاک بر سرت...   چَقَدَر سادَه‌ای تو.»

نجیب

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها