داشتم با ماشین از اداره بیرون میرفتم که چشمم به عمه افتاد. درست روبروی اداره منتظر تاکسی بود. ترمز زدم و سوارش کردم!
هنوز مسیر زیادی طی نکرده بودیم که یکی از همکارانم را که دختر خوبی است و من به تازگی و با التماس و وساطت موافقتش را برای خواستگاری گرفتهام، بدون اینکه راهنما بزند جلوی ما پیچید و با عجله رفت!
عمه سریع گفت: عمه بگیرش!
گفتم: چشم عمه ولی اول باید برویم خواستگاری!
عمه با عصایش به پهلویم زد و گفت: منظورم این بود که خودت را به ماشینش برسان!!!
من که با اخلاق عمه آشنا بودم گفتم: عمه بیخیال! حالا یه چیزی بهش میگی شر میشه! من فردا شب میخوام برم خواستگاری همین خانم!
عمه اخمهایش را در هم کشید و گفت: بهت میگم سریع به ماشینش برس! میخوام درباره آپشنهای ماشینش چند سؤال بپرسم!
من ساده هم باور کردم و پا را روی گاز گذاشتم! کنارش که رسیدیم چراغ راهنمایی قرمز شد!
عمه شیشه را پایین کشید و با صدای بلند گفت: ببخشید من از مدل ماشین شما خوشم اومده! ماشالا به سلیقهتون! از ماشینتون راضی هستین!
دختر بیچاره نگاهی به من انداخت و در حالی که سرخ شده بود با خوشحالی گفت: ممنونم! بله راضی هستم!
عمه گفت: ولی شنیدم این مدل ماشینها با همه خوبیهاش یه عیب هم داره و اونم اینه که چراغ راهنما نداره!
دختر نگون بخت جواب داد: نه اشتباه بهتون گفتن! بعد راهنما را زد و گفت: ببینید راهنما داره!
عمه با صدای بلند فریاد زد: پس غلط میکنی همینجور بدون زدن راهنما میپیچی جلوی ماشین مردم!!!
چراغ سبز شد و دختر فلک زده به آرامی از ما دور شد! فردای آن روز را هم زنگ زد اداره و مرخصی گرفت!
او الان ازدواج کرده و دو تا بچه دارد و من هنوز مجردم! ممنون عمه که پسر برادرت رو سر و سامون دادی!!!
قربانتان غریب آشنا