تعداد بازدید: ۱۰۴۷
کد خبر: ۱۳۷۳۶
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۷:۳۵ - 2022 11 June
گفتگو با مهندس حسن افروزی، کارآفرین و هنرمند مقیم کانادا
دور دنیا در 20 سال
نویسنده : گفتگو: غلام‌رضا شعبان‌پور/ عابد نعمتی

از سالن کنکور که بیرون آمدم، آقایان سیدمحمود طباطبایی، کمالی و فرخ‌پور جلوی دبیرستان شاپور شیراز ایستاده و منتظر بودند شاگردانشان بیایند و ببینند چه کرده‌اند و ثمره زحماتشان چه شده است... آقای فرخ‌پور جلو آمد و پرسید: افروزی چه کردی؟ من ناخودآگاه پریدم در آغوشش... در آن لحظه احساس می‌کردم پدرم است...

*****

آن قدر خودمانی و خوش مشرب است که باور نمی‌کنی پشت این ظاهر ساده، کوهی از تجربه‌های تلخ و شیرین و عبور از دست‌اندازهای تند زندگی نهفته باشد.

مهندس حسن افروزی، نقش‌های زیادی را در سکانس‌‌های مختلف زندگی به خوبی بازی کرده و حالا با آرامش خیال به تماشای فیلم آن نشسته است.

از نی‌ریز تا ونکوور

 پنج سالگی با پدر، مادر وخواهران و برادر «جهرم»

دبستان پرماجرا
او در 7 مهر 1333 خورشیدی در محله سر زیرکان نی‌ریز در خانه‌ای دیوار به دیوار منزل آیت‌ا... فال‌اسیری در خیابان جنب مسجد جامع مهدی فعلی به دنیا آمد و دوره ابتدایی را در دبستان فرهمندی گذراند.

مدرسه فرهمندی واقع در چهارراه جانبازان فعلی، الان تبدیل به سه مدرسه شده، اما آن موقع آن قدر بزرگ بود که زمین زراعی داشت و دانش‌آموزان در آن سبزی‌کاری می‌کردند و درختان توتش را اجاره می‌کردند

می‌گوید: «پدرم برای این که یک سال زودتر به مدرسه بروم، شناسنامه من را اول مهر گرفته بود؛ غافل از این که باید قبل از 31 شهریور باشد. بنابراین من را در مدرسه فرهمندی قبول نکردند و 6 ماه به مدرسه بهرام رفتم که پشت امامزادگان (ضلع غربی مصلا) بود. پس از آن هم به مدرسه‌ای در محله امام مهدی کنونی و سپس در محله سادات رفتم تا این که مدیر آموزش و پرورش آن زمان که فکر کنم آقای عزیزی بود، طبق فرمولهای آن موقع درستش کرد و من به مدرسه فرهمندی رفتم. هر چند سه ماه از سال تحصیلی گذشته بود و بچه‌‌ها کار با مداد را یاد گرفته بودند؛ ولی من هنوز چیزی بلد نبودم. مثل الان مهد کودک و پیش دبستانی هم نبود و من برای اولین بار مداد را در دست می‌گرفتم. از شانس بد من، آن روز معلمم زنده‌یاد صمد آزاد گفت: به ترتیب دفترهای مشقتان را بیاورید. او رو کرد به من و گفت: اسمت چیست؟ گفتم: حسن افروزی. به لیست نگاه کرد و گفت: چنین نامی در لیست نداریم. یکمرتبه یادم آمد که نام من در شناسنامه ابوالفضل است، گفتم: ابوالفضل افروزی. او هم گفت درست است و بالای دفتر من نوشت: ابوالفضل افروزی. آقای آزاد به بچه‌ها گفت امشب به خانه بروید و از بالا تا پایین صفحه اسم و فامیلتان را بنویسید و بیاورید. حالا شما حساب کنید یک بچه ۵ ساله که مداد را نمی‌توانست به دست بگیرد، چطور می‌خواست اسم و فامیل خود را بنویسد! من همین حالا هم کلمه ابوالفضل را به سختی می‌نویسم و باید سه بار مداد را بلند کنم.

یک روز آقای مولوی حین این که داستان را برای بچه‌ها تعریف می‌کردم، به من گفت: تو باید هنرپیشه شوی؛ گفتم چرا؟ گفت: به آن همکلاسی ات نگاه کن! نگاه کردم و دیدم یکی از بچه‌ها دارد گریه می‌کند

خلاصه، به خانه رفتم و دیدم هر کار می‌کنم نمی‌توانم بنویسم. گفتم چه کنم؟ برگه را کندم و گذاشتم زیر یک برگه دیگر و شروع کردم به نقاشی و کپی کردن. از روی دستخط آقای آزاد می‌نوشتم و کاغذ را جابه‌جا می‌کردم تا صفحه پر شد.

صبح روز بعد، آقای آزاد دفتر همه بچه‌ها را نگاه کرد و تا به من رسید، چوب را بر سرم زد و گفت: چه کسی این را برایت نوشته؟ گفتم: خودم نوشتم. گفت: این خط تو نیست.

او حتی خط خودش را نشناخت و من را به سختی تنبیه کرد.»

زنده‌یاد آزاد را که یکی از معروف‌ترین نوحه‌خوان‌های نی‌ریز بود، همه می‌شناسند. در مدرسه فرهمندی، زنده‌یاد سید‌مصفی طباطبایی مدیر بود و معلم ششم دبستان او، آقای مصطفی میرغیاثی بود.

از نی‌ریز تا ونکوور

از راست: حسن افروزی، حبیب فرهمند، مسعود افروزی و محمد خلق‌الله

مدرسه فرهمندی واقع در چهارراه جانبازان فعلی، الان تبدیل به سه مدرسه شده، اما آن موقع آن قدر بزرگ بود که زمین زراعی داشت و دانش‌آموزان در آن سبزی‌کاری می‌کردند و درختان توتش را اجاره می‌کردند.

سید‌اشرف طباطبایی یکی از دوستان خیلی خوب من در مدرسه بود و پس از این آشنایی، تلنگر ادبیات کمی مرا قلقلک داد و متوجه شدم یک حس دیگری جز درس خواندن در من وجود دارد که بعدها از آن استفاده کردم

حسن افروزی می‌گوید: «ما که وضع مالی‌مان خیلی خوب نبود، چهار نفر با هم می‌شدیم و یک درخت توت را اجاره می‌کردیم. توتهایش را می‌چیدیم و اولین چینمان را به عنوان هدیه به خانه معلم‌مان می‌بردیم. اما کسی بود که وضع مالی خوبی داشت و به تنهایی یک درخت توت را اجاره می‌کرد. او زنگ تفریح می‌رفت بالای درخت می‌نشست و به بقیه بچه‌ها فخر می‌فروخت.»

به گفته خودش، در مدرسه فرهمندی همکلاسی‌های خوبی داشت؛ از جمله حبیب فرهمند پسر حاج‌محمد فرهمند، زنده‌یاد خلیل فرهمند، محمود فتاحی، تعدادی از آقایان احصایی و طباطبایی و جواد حشمت‌آزاد که هم‌اکنون داماد(شوهر خواهر) او است. همچنین برادرش زنده‌یاد دکتر مسعود افروزی که در همان مدرسه یک سال از حسن بزرگتر بود.

- «به دبیرستان احمد نی‌ریزی که رفتیم، فرزندان میرزا داود طباطبایی (علی و محمد) از همکلاسی‌هایی بودند که خیلی آنها را دوست داشتم. آن موقع از مدرسه‌ها و محله‌های مختلف به دبیرستان می‌آمدند و همزمان شده بود با برنامه تغذیه رایگان. این برنامه حاصل طرحی بود به نام اصل چهار ترومن (رئیس جمهور وقت آمریکا) که برای توسعه کشورهای جهان سومی که هنوز وابسته به شوروی نشده بودند و احتمال انقلابهای سوسیالیستی در آنها می‌رفت، اجرا می‌شد. لذا از آمریکا شیرخشک می‌فرستادند. در مدرسه دیگهای بزرگی می‌گذاشتند، زیر آن به وسیله هیزم آتش روشن می‌کردند و شیرخشک را در آن می‌جوشاندند. به همه می‌گفتند همراهتان لیوان بیاورید. اما ما که عادت به شیر گوسفند داشتیم، این شیرها بوی زیادی می‌داد و آن را دوست نداشتیم. وقتی دیدند دانش‌آموزان استقبال نمی‌کنند، شیرها را تبدیل به ماست می‌کردند و ماستها را می‌خوردیم.»

الگوهای سرنوشت‌ساز
در ادامه همین طرح، سپاه صلح آمد که تعدادی آمریکایی به عنوان معلم انگلیسی به مناطق محروم ایران فرستادند. از جمله یک معلم زبان انگلیسی به نام آقای Torm.  آقای Torm مثل تیپ هنرمندان امروزی موهایش بلند بود، ریشهای انبوهی داشت و انسان نرم‌خویی بود. او که به سبک آمریکایی آموزش دیده و بزرگ شده بود، سعی می‌کرد با دانش‌آموزان دوست باشد. اما در این بین بعضی بچه‌ها او را به شدت اذیت می‌کردند و نتوانست بیشتر از شش ماه دوام بیاورد.

من به ادبیات علاقه پیدا کردم و حتی وقتی به دانشگاه رفتم، درس ادبیات را که یک واحد اختیاری بود گرفتم. استادم هم احمد شاملو بود و به ما درس حافظ می‌داد

- «همزمان با رفتن ما به مدرسه، چندین دبیر به نی‌ریز تبعید شده بودند و من بیشترین موفقیتم را مدیون آنها هستم؛ از جمله آقای کاظمی دبیر ریاضی، آقای کمالی دبیر فیزیک، آقای بنی‌هاشمی دبیر شیمی، آقای فرخ‌پور دبیر زبان انگلیسی و آقای بهزادی اهل آمل که لیسانس جغرافیا بود. آقای میرسپاسی هم که در تیم ملی بسکتبال بود، معلم ورزشمان شده بود و بعد هم رئیس تربیت بدنی شد. همه اینها به شکلی تبعید شده بودند و سیاسی بودند.

غیر از اینها در نی‌ریز لیسانس نبود؛ اما به بعضی معلمان دبستان که سواد خوبی داشتند، می‌گفتند می‌توانید در دبیرستان هم درس دهید؛ مثل آقایان لاری‌زاده، عنایت جاوید، بهمن عباس‌نژاد و...»

از نی‌ریز تا ونکوور

 مادر مهندس حسن افروزی سال 1359

حسن در سال  ۱۳۵۱ دیپلم گرفت. او از همان زمان یاد آموخت که همه چیز را از یک نفر الگوبرداری نکند. همیشه سعی می‌کرد هر چیزی را از یک نفر یاد بگیرد و شجاعت و قدرت ریسک را از یکی از همکلاسانش یاد گرفت؛ کسی که حالا یکی از تاجران و سرمایه‌داران بزرگ نی‌ریز است، اما در آن زمان مثل خیلی‌های دیگر فقیر بود. او در وقتهای خارج از مدرسه در یک بقالی کار می‌کرد و حتی شبها را آنجا می‌خوابید و تکالیف مدرسه‌اش را هم آنجا انجام می‌داد. حسن معتقد است که راز موفقیت او همین شجاعتش بوده و هست.

قلقلک ادبیات
او از همکلاسی‌های دیگرش در دبیرستان هم نام می‌برد: «از تحصیل کرده‌های خیلی خوب مثل دکتر دیانت گرفته تا آقای جواد پور‌صدر که هم‌اکنون استاد ادبیات است. همچنین آقای رضا ترابی پسر دکتر ترابی که نقاشی‌هایش خیلی خوب بود و همین حالا هم یکی از بهترین طراحان کاشی ایران است. مرحوم حسین مخبر که همیشه مبصر کلاس بود و همچنین محمدرضا خاوندی. سید‌اشرف طباطبایی یکی از دوستان خیلی خوب من در مدرسه بود و پس از این آشنایی، تلنگر ادبیات کمی مرا قلقلک داد و متوجه شدم یک حس دیگری جز درس خواندن در من وجود دارد  که بعدها از آن استفاده کردم. آن زمان یک معلم ادبیات به نام آقای مولوی داشتیم که اهل استهبان بود و انصافاً انسان باسواد و شریفی بود. یادم است در کلاس یازدهم که تعدادمان ۱۲ نفر بود، ما را به شکل دایره‌ای می‌نشاند و خودش هم وسط می‌نشست. روشی را که او درس می‌داد، من الان در خارج کشور می‌بینم. مثلاً می‌گفت هر کسی هر داستانی را که دوست دارد، از هر کتابی که دوست دارد بخواند و جلسه بعد بیاید و برایمان چه کتبی و چه شفاهی تعریف کند. همان موقع فهمیدم که به ادبیات علاقه دارم؛ این تلنگر را بعد از سیداشرف، آقای مولوی به من زد. من آن موقع رمان یا قصه‌های کوتاه می‌خواندم. داستانهای مجید یا همان قصه‌های مجید هوشنگ مرادی کرمانی را آن موقع خواندم. بعد می‌رفتم و از حفظ در کلاس تعریف می‌کردم. یک روز آقای مولوی حین این که داستان را برای بچه‌ها تعریف می‌کردم، به من گفت: تو باید هنرپیشه شوی؛ گفتم چرا؟ گفت: به آن همکلاسی ات نگاه کن!

نگاه کردم و دیدم یکی از بچه‌ها دارد گریه می‌کند. او آن قدر تحت تأثیر قرار گرفته بود که اشکش جاری شده بود؛ شاید چون احساس می‌کرد که داستان زندگی خودش است.

ما همه خانواده‌های سطح پایینی بودیم و توان مالی این را که به کلاس خصوصی و فوق‌العاده برویم نداشتیم. اما آنها بدون هیچ چشم‌داشتی کلاسهای فوق‌العاده مثل زبان و فیزیک برگزار می‌کردند

من به ادبیات علاقه پیدا کردم و حتی وقتی به دانشگاه رفتم، درس ادبیات را که یک واحد اختیاری بود گرفتم. استادم  هم احمد شاملو بود و به ما درس حافظ می‌داد.»

دبیران از خود گذشته
حسن افروزی کلاس دهم به رشته ریاضی رفت که آن زمان تازه به مدرسه شعله آمده بود. معلمان آنها همه وقتشان را برای بچه‌ها گذاشته بودند؛ از جمله آقای کاظمی، کمالی، بنی‌هاشمی و فرخ‌پور که هر چهار نفر تبعیدی بودند؛ اما با این وجود، به کار و شغلشان بسیار اهمیت می‌دادند.

- « ما همه خانواده‌های سطح پایینی بودیم و توان مالی این را که به کلاس خصوصی و فوق‌العاده برویم نداشتیم. اما آنها بدون هیچ چشم‌داشتی کلاسهای فوق‌العاده مثل زبان و فیزیک برگزار می‌کردند.»

از نی‌ریز تا ونکوور

 رامسر سال 1359 به اتفاق همسر

حسن جزو دانش‌آموزانی بود که هم درسش خوب بود و هم ورزشش. او عضو تیم ورزشی مدرسه و نی‌ریز هم بود و  همراه تیم به مسابقات هندبال و بسکتبال استانی و کشوری می‌رفت. حتی یک بار در استان فارس اول شدند و به مشهد رفتند. داستان از این قرار بود که برای اولین بار تیم بسکتبال را به جهرم برده بودند؛ زمانی که رئیس تربیت‌بدنی آقای میرسپاسی بود و مربی ورزش هم آقای بهمن عباس‌نژاد.

ما هنوز نمی‌دانستیم هندبال چیست! اما زنده‌یاد عباس‌نژاد گفت: هندبال هم مثل بسکتبال است؛ اما به جای این که دروازه‌اش بالا باشد، پایین است

- «آقای عباس‌نژاد رفت تا در برنامه قرعه‌کشی مسابقات شرکت کند. وقتی برگشت گفت: بچه‌ها مسابقات از ۲ روز دیگر شروع می‌شود و تیم ما هم تبدیل به هندبال شد.

ما هنوز نمی‌دانستیم هندبال چیست! اما زنده‌یاد عباس‌نژاد گفت: هندبال هم مثل بسکتبال است؛ اما به جای این که دروازه‌اش بالا باشد، پایین است.

و گفت: من رفتم آنجا قرعه‌کشی کنم، دیدم فقط دو تیم هندبال آمده. برای همین پیش خودم گفتم ما هم می‌گوییم تیم هندبال داریم، فوقش سوم می‌شویم. خلاصه آن سال ما اول شدیم و تازه فهمیدیم احتمالاً آن دو تیم هم مثل ما بودند.

تابستان همان سال برای مسابقات کشوری به مشهد رفتیم. آن سال اولین سالی بود که مخالفت با ورزش دختران در نی‌ریز شروع شد. سال بعد از رفتن ما به مشهد، تیم هندبال دختران هم راه افتاد. حدود سال ۴۸ یا ۴۹ بود؛ من یادم است در اتوبوس بودیم، دخترها جلو نشسته بودند و ما عقب و به مسابقه اعزام شدیم.»

قالیچه به جای شهریه
حسن خیلی درس نمی‌خواند؛ اما سر کلاس خیلی خوب می‌فهمید؛ چون خیلی خوب گوش می‌کرد. فرخ‌پور دبیر زبان انگلیسی، بعد از ظهر‌ها کلاس فوق‌العاده می‌گذاشت و به کسانی که زبانشان خوب بود، می‌گفت بیایید. آنجا روزنامه دیواری انگلیسی درست می‌کردند.

- «او می‌گفت اگر می‌خواهید انگلیسی‌تان خوب شود، باید گوشتان درست شود. نوار کاست می‌آورد و قصه‌هایی به زبان انگلیسی پخش می‌کرد. بعد کاغذهایی می‌داد که روی آن سؤالاتی بود و با ما تمرین می‌کرد.»

کلاس یازدهم که تمام شد، به دانش‌آموزان گفتند نی‌ریز کلاس دوازدهم رشته ریاضی ندارد و هر کس می‌خواهد ادامه تحصیل دهد، باید از نی‌ریز برود. نمره‌های حسن در کلاس یازدهم خیلی خوب بود و به جز دو درس، همه را ۲۰ گرفته بود.

- «زنده‌یاد پدرم که خیلی خوشحال بود، گفت: یک دوست در دبیرستان خرد شیراز دارم که غیر انتفاعی (ملی سابق) است.  آقای زارعی لیسانس شیمی است و آنجا درس می‌دهد؛ می‌رویم و ثبت‌نامت می‌کنم. حیف تو است که در مدرسه‌های دولتی درس بخوانی.

آن موقع مدرسه‌های ملی در بورس بود و به جز پول، برای ورودی آن امتحان می‌گرفتند. آنجا که رفتم، آقای زارعی کارنامه‌ام را گرفت، نگاه کرد و گفت: نمره‌هایت خیلی خوب است؛ ولی می‌دانی که... نی‌ریز است؛ 20 آن اندازه ۱۱ شیراز هم نیست.

از نی‌ریز تا ونکوور

کوهنوردی با گروه امید نی‌ریز در سالهای اخیر

بیچاره پدرم رفت و این طرف و آن طرف پول جور کرد و با فروختن یک قالیچه، بخشی از شهریه را داد

من خیلی توی ذوقم خورد و انگار یک نفر با پتک به سرم زد. به من گفتند شهریه‌ات می‌شود ۲۵۰۰ تومان که باید الان بدهی. اما پدرم نداشت. به من گفتند این نمره‌های 20 را الکی داده‌اند؛ اما من حاضر جوابی کردم و گفتم این طور نیست.گفتند اگر فکر می‌کنی درسهایت خوب است و اگر آخر سال جزو قبولی‌های دانشگاه شیراز باشی، ما همه شهریه را به تو برمی‌گردانیم. من گفتم اگر دانشگاه تهران بود چه؟ گفتند دانشگاه تهران که اصلاً قبول نمی‌شوی. بعد گفتند نصف شهریه را از او بگیرید و بقیه را قسطی کنید. بیچاره پدرم رفت و این طرف و آن طرف پول جور کرد و با فروختن یک قالیچه، بخشی از شهریه را داد.

باور کنید سه ماه نگذشته بود که من کمک معلم مدرسه شدم و معلمان می‌گفتند بعد از ظهرها شاگردانی که در حل مسائل مشکل دارند بمانند؛ فلانی به آنها درس می‌دهد. خلاصه، بعد از ۶ ماه همه پول ما را برگرداندند.»

فرار از سینما
این مسائل حسن را وارد یک زندگی واقعی کرد. او احساس کرد زندگی شوخی نیست. هم خوشحال بود از این که یک چنین موقعیتی برایش جور شده و هم ناراحت که چرا با او به این شکل برخورد و با پیش‌داوری تحقیرش کردند. خوشحال بود که توانسته خودش را ثابت کند. اما چون عادت داشت درس و ورزش را در کنار هم ادامه دهد و مدرسه آنها جایی برای ورزش نداشت، آن سال به او سخت گذشت.

- «من این را برای بچه‌های امروز می‌گویم. خدا گواه است یک اتاق خانه‌ای در شیراز را کرایه کرده بودم ماهیانه چهارصد تومان و تنها زندگی می‌کردم. غذا خودم درست می‌کردم و درس هم می‌خواندم.

از سینما خیلی خوشم می‌آمد. روبروی مدرسه‌مان یک سینما و در مسیر خانه هم دو سینمای دیگر بود. اما من وقتی از مدرسه بیرون می‌آمدم، چشمانم را می‌بستم که نبینم چه فیلمی در حال اکران است و تحریک به دیدن نشوم

با توجه به این که یک ذهن هنری داشتم، از سینما خیلی خوشم می‌آمد. روبروی مدرسه‌مان یک سینما و در مسیر خانه هم دو سینمای دیگر بود. اما من وقتی از مدرسه بیرون می‌آمدم، چشمانم را می‌بستم که نبینم چه فیلمی در حال اکران است و تحریک به دیدن نشوم، یا از یک خیابان دیگر می‌رفتم و مسیرم را طولانی‌تر می‌کردم که سینما را نبینم. برای این که می‌دانستم اگر عادت به سینما کردم، درسم سست می‌شود.»

جسارت انتخاب
زمان کنکور که فرا رسید، آقای کمالی دبیر فیزیک که روی شاگردانش حساسیت داشت، از نی‌ریز پیغام داد که به حسن افروزی بگویید اگر خواست انتخاب رشته کند، بیاید پیش من. آن زمان می‌شد ده رشته انتخاب کرد. حسن اولین رشته را مهندسی برق دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف فعلی) انتخاب کرد، دومین انتخابش رشته برق دانشگاه شیراز بود و... برگه پیشنویس انتخاب رشته را به آقای کمالی داد.

اما او به حسن گفت: چه کسی به تو گفته که می‌توانی به دانشگاه آریامهر بروی؟ اصلاً خبر داری 80 درصد دانشجویان آریامهر بچه‌های خوارزمی و نخبگان تهران هستند؟ انتخاب اولت را برق دانشگاه شیراز بزن و... بعد همه را در آن فرم بنویس و برو.
اما حسن در لحظات آخر تصمیمش را گرفت؛ ‌‌پیش خود گفت: حالا یک رشته که چیزی نیست؛ فوقش قبول نمی‌شوم. او ابتدا برق دانشگاه آریامهر را نوشت و...

پدرش با تحکم گفت: هر کاری آقای کمالی گفت انجام دادی؟ گفت: بله.

از نی‌ریز تا ونکوور

او داستان روز امتحان کنکور را اینگونه شرح می‌دهد: «روز کنکور، سؤالات انگلیسی از داستانهایی پرسیده شده بود که اتفاقاً در کلاسهای فوق‌العاده آقای فرخ‌پور که برایمان وقت می‌گذاشت، از او شنیده بودم.

چه کسی به تو گفته که می‌توانی به دانشگاه آریامهر بروی؟ اصلاً خبر داری 80 درصد دانشجویان آریامهر بچه‌های خوارزمی و نخبگان تهران هستند؟ انتخاب اولت را برق دانشگاه شیراز بزن و... بعد همه را در آن فرم بنویس و برو

از سالن کنکور که بیرون آمدم، آقایان سیدمحمود طباطبایی، کمالی و فرخ‌پور جلوی مدرسه شاپور ایستاده و منتظر بودند شاگردانشان بیایند و ببینند چه کرده‌اند و ثمره زحماتشان چه شده است...

آقای فرخ‌پور جلو آمد و پرسید: افروزی چه کردی؟ من ناخودآگاه پریدم در آغوشش... در آن لحظه احساس می‌کردم پدرم است...»

در این لحظه اشک امانش نمی‌دهد...

شوق پدر
آقای سیدمحمود طباطبایی مدیر دلسوزی بود؛ آنقدر که بعد از کنکور در شیراز و مقابل دبیرستان شاپور حاضر شده بود تا از نتیجه آزمونمان مطلع شود و لذت می‌برد از این که ببیند شاگردانش چگونه امتحان داده‌اند و موفقیت و نتیجه کارشان را شاهد باشد.»

نتایج کنکور را که اعلام کردند، حسن و دوستانش نی‌ریز بودند. آن موقع روزنامه‌ها نتایج را اعلام می‌کردند و در نی‌ریز، زنده‌یاد حاج محمد فرهمند روزنامه هم توزیع می‌کرد. یک روز حسن و چند نفر از دوستان، بعد از فراغت از کنکور برای تفریح به بیدبخون رفته بودند. یک مرتبه دیدند یک نفر دارد هنس هنس زنان بالا می‌آید. با دقت نگاه کردند؛ حسن گفت:  بچه‌ها بدبخت شدیم؛ آغام آمد.

او که هیکلی و چاق بود و مشکل قلبی هم داشت، باعجله نفس زنان بالا می‌آمد.

بالاخره به بالا رسید، رو به حسن کرد و نفس‌زنان با خوشحالی گفت: بابا، قبول شدی، دانشگاه آریامهر...

او که در پوست خود نمی‌گنجید، تا شب صبر نکرده بود و با وجود آن راه صعب‌العبور بیدبخون آن زمان، به سختی بالا آمده بود.
همان سال برادر حسن، زنده‌یاد مسعود هم پزشکی قبول شده بود.

- «من مستقیم پیش آقای کمالی رفتم؛ انگار که می‌خواستم به نوعی وجود خودم را به او نشان بدهم و بگویم اینجا را اشتباه می‌کردی. او خیلی خوشحال شد و من فهمیدم انسان اگر واقعاً بخواهد کاری را انجام دهد و محکم پای آن بایستد، می‌تواند.

آقای سیدمحمود طباطبایی مدیر دلسوزی بود؛ آنقدر که بعد از کنکور در شیراز و مقابل دبیرستان شاپور حاضر شده بود تا از نتیجه آزمونمان مطلع شود و لذت می‌برد از این که ببیند شاگردانش چگونه امتحان داده‌اند و موفقیت و نتیجه کارشان را شاهد باشد

آن شب اولین باری بود که آیت‌ا... سیدمحی‌الدین فال‌اسیری به خانه ما آمد. او همسایه ما بود؛ اما همیشه ما به خانه آنها می‌رفتیم. یادم نمی‌رود، مادرم من را صدا زد و گفت: حسن! بیا آقای فال‌اسیری با تو کار دارد.

تعجب کردم و رفتم. او گفت: آمده‌ام این جوان رعنا را ببینم.

انگار احساس وظیفه کرده بود که بیاید و من را تشویق کند...»

از نی‌ریز تا ونکوور

نامه پدر بعد از مرگ
مهرماه سال 1351 بود که حسن به همراه پدرش برای ثبت‌نام دانشگاه به تهران رفت. او توان این که یک جای مستقل برای حسن کرایه کند نداشت و به پسرش گفت که به خوابگاه برود. ولی خوابگاه هم نیاز به این داشت که ثبت‌نام کنند و حداقل یک سال باید در نوبت می‌ماندند. بنابراین 5 هزار تومان به حسن داد و گفت برو یک جایی برای خودت رهن کن. حسن و دوستش جواد حشمت‌آزاد یک اتاق گرفتند. جواد دانشگاه علم و صنعت می‌رفت و حسن دانشگاه آریامهر.

- «موقعی که به دانشگاه رفتم و شروع به درس خواندن کردم، احساس خوبی نداشتم؛ واقعیت این است که سطح سواد من به نسبت بقیه بچه‌ها خیلی کمتر بود. آذر که شد، پدرم فوت کرد. این اتفاق که افتاد، من به نی‌ریز آمدم و تا به دانشگاه برگشتم، حداقل یک ماه طول کشید. یک نامه از پدرم دارم و آن را همچنان نگه داشته‌ام. این آخرین نامه‌ای بود که برایم نوشته بود و جالب این که زمانی به دستم رسید که بعد از مراسم او به تهران برگشتم. یعنی در این فاصله نامه در راه بود. او در این نامه فقط نگرانی‌هایش را نوشته بود؛ از بیماری خودش و مادرم و دیگر نگرانی‌هایش درباره درس و آینده من. اما در ادامه هر جمله‌اش نوشته بود: تو نگران نباش.

من فهمیدم انسان اگر واقعاً بخواهد کاری را انجام دهد و محکم پای آن بایستد، می‌تواند. آن شب اولین باری بود که آیت‌ا... سیدمحی‌الدین فال‌اسیری به خانه ما آمد. او همسایه ما بود؛ اما همیشه ما به خانه آنها می‌رفتیم

مادرم را خیلی دوست داشتم؛ او همه عمرش را صرف زحمت خانه‌داری و گرم کردن محیط خانه کرده بود. خیلی مدیون او و فداکاری‌هایش هستم.»

تلاش برای معاش
یکمرتبه کوهی که پشت حسن بود رفت؛ چه از نظر مالی و چه روانی. او مانده بود و همین 5 هزار تومان که برای ودیعه خانه داده بود. بنابراین راهی جز کار کردن نداشت.

- «آقای دکتر احمد فاتحی که الان در آمریکا زندگی می‌کند و بسیار انسان شریفی است، آن موقع در وزارت آموزش و پرورش، قسمت کتابهای درسی کار می‌کرد و هوای نی‌ریزی‌ها را داشت. پیش او رفتم و گفتم اگر می‌توانی کاری برایم پیدا کن. چند روز که گذشت، به سراغم آمد و گفت یک مدرسه ملی است؛ می‌توانی برای سال آخر دبیرستان دخترانه ریاضی و فیزیک درس بدهی؟
حالا من ۱۷ ساله که دانشجوی سال اول و ترم اول بودم، مانده بودم چه کنم. اما آن قدر نیاز به پول داشتم که قبول کردم. گفت فلان روز خودم می‌آیم دنبالت و تو را می‌برم و معرفی می‌کنم.

وقتی آمد، یک کراوات به دست داشت که به من داد و به همراه کت و شلوار پوشیدم. گفت مراقب باش؛ چون من به آنها گفته‌ام دانشجوی سال آخر هستی. گفته‌ام این نابغه بوده و ۱۴ سالگی به دانشگاه رفته.
او من را معرفی کرد و در عین حال روزهای اول، مرتب راهنمایی‌ام می‌کرد، تا این که بعد از یک ماه جا افتادم.

بعضی وقتها هم به همراه جواد حشمت‌آزاد تدریس خصوصی می‌کردیم. یک ژیان خریده بودیم و در راه خانه شاگردانمان، مسافرکشی هم می‌کردیم.»

حسن در نوروز سال 1352 از نظر اقتصادی خودکفا شد و درآمد اصلی او از تدریس بود. او در دانشگاه با افراد شناخته‌شده‌ای نظیر اکبر ترکان، سعید حجاریان و عباس عبدی هم‌دوره بود.

از جمله کارهای او که بعد در وزارت نیرو هم انجام شد، این بود که نیروهای دیپلمه را می‌گرفت و در کنار کار، به آنها درس می‌داد. کسانی که حالا همه استخدام وزارت نیرو و اپراتور همان دستگاه‌ها شده‌اند

سال ۱۳۵۶ که فارغ‌التحصیل شد، یک موقعیت برایش به وجود آمد تا بورسیه شود و برای استادی دانشگاه‌های صنعتی بلوچستان یا اصفهان که در شرف تأسیس بودند، به آمریکا برود. اما وقتی متوجه شد شرایط این بورسیه به شکلی است که علاوه بر درس خواندن، باید سه ماه یک بار گزارش فعالیتهای دانشجویان ایرانی را به ساواک بدهد، هر قدر فکر کرد دید نمی‌تواند این کار را انجام دهد. بنابراین انصراف داد و به سربازی رفت که مصادف شد با شروع انقلاب.

- «بعد از دوران آموزشی، به مهندسی ارتش رفتم و در شهرضا که پادگان می‌ساختند، مهندس ناظر بودم. در دوران سربازی دوستان خوبی پیدا کردم؛ از جمله مهندس غُروی که بعداً استاندار آذربایجان شد. سربازی‌ام که تمام شد، در شرکت همان آقای مهندس غروی در تهران مشغول به کار شدم.

شروع به کار
اولین حقوقی که بعد از انقلاب گرفتم، ۱۳ هزار تومان بود که پول خیلی خوبی بود. همان موقع من یک رنو به مبلغ ۳۰ هزار تومان خریدم. بعد از دو سه ماه که وارد بازار کار شدم، اواخر سال 1358 همه پروژه‌ها شروع به خوابیدن کرد. یک روز مهندس غروی به من گفت: وضع خیلی خراب است. همه پروژه‌ها خوابیده و دولت هم پول نمی‌دهد. یا بیا در دفتر من با حقوق ماهیانه چهار هزار تومان بمان، یا این که پیش برادرم که فرماندار رامسر شده برو و مسئول دفتر عمران امام(ره) شو.

گزینه دوم را انتخاب کردم. اما بعد از دو ماه در شهر پیچید که این آقا نماینده امام است و هر کس هر چیزی می‌خواست، به ما می‌گفت. ما فقط یک بودجه نفت در اختیار داشتیم و آقای غروی که به من اعتماد کامل داشت، پولها را در اختیارم گذاشته و همه چکها را امضا کرده بود و من تام‌الاختیار بودم. البته آن موقع اصلاً اختلاس و دزدی نبود و به ذهن هیچ کسی هم نمی‌آمد. من از آنجا 5500 تومان حقوق می‌گرفتم و فقط یک خانه در اختیارم گذاشته بودند و یک ماشین اداره که از آن استفاده شخصی نمی‌کردم‌. اما شاید روزی ۲۰ ساعت کار می‌کردم و از این روستا به آن روستا می‌رفتم. آقای رحیم مشایی آن موقع در سپاه رامسر بود و آقای حسن یوسفی اشکوری نماینده رامسر در مجلس بود. اینها کسانی بودند که آنجا در رفت و آمد بودند و با آنها آشنا بودیم.»

یکمرتبه کوهی که پشت حسن بود رفت؛ چه از نظر مالی و چه روانی. او مانده بود و همین 5 هزار تومان که برای ودیعه خانه داده بود. بنابراین راهی جز کار کردن نداشت

او در شهریور سال 1359 با خواهر همکلاسی قدیمی‌اش جواد حشمت‌آزاد ازدواج کرد. همسرش دانشجوی پلی‌تکنیک بود و همان موقع دانشگاه تعطیل شده بود که با هم به رامسر رفتند. بعد از آن، در آزمون استخدام دولتی شرکت کرد و با توجه به این که اوایل انقلاب تعداد زیادی از مهندسان بیکار شده بودند، تعداد زیادی در آزمون شرکت کردند و او بین بیش از ۵۰۰ نفر، جزو ۲۶ فرد برگزیده بود.

از نی‌ریز تا ونکوور

پروژه‌ای زیر بمباران
شوهر خواهرش سرهنگ علی مولازاده که در جبهه شهید شد، خواهرش خیلی به او وابسته شد و اصرار کرد که حسن به شیراز برود و کنار او و فرزندان خردسالش باشد.  اما در شیراز کاری در حد بالا و تخصص و توان مهندس افروزی نبود و او مجبور شد در سال 1361 به تهران برگردد.

- «همان سال پیشنهاد اجرای پروژه‌ای به نام انتقال نیروی اتمی بوشهر را به من دادند که بر پایه آن بنا بود از نیروگاه اتمی بوشهر برق به سمت چنارشاهیجان (قائمیه) و از آنجا به اهواز و امیدیه برود و به شبکه برق وصل شود. از آن طرف هم به شیراز و پل فسا و آتشکده و بعد هم به سیرجان و بندر عباس برود و به شبکه وصل شود. نصب و راه‌اندازی این پروژه را قرار بود یک کنسرسیوم متعلق به ایتالیایی‌ها و سوئدی‌ها انجام دهد؛ اما چون جنگ بود، حاضر نبودند بیایند. به من گفتند تو می‌توانی این کار را انجام دهی؟ گفتم: کسی تا حالا این کار را در ایران انجام داده؟ گفتند: نه.

دکتر احمد فاتحی که الان در آمریکا زندگی می‌کند و بسیار انسان شریفی است، آن موقع در وزارت آموزش و پرورش، قسمت کتابهای درسی کار می‌کرد و هوای نی‌ریزی‌ها را داشت

یک هفته مهلت خواستم تا اطلاعاتی کسب کنم که بعد اعلام آمادگی کردم. به من اختیار تام دادند که ماشین‌آلات و نیرو بگیرم و در واقع یک تیم درست کنم. پروژه باید از اهواز شروع می‌شد و آنجا هم زیر بمباران دشمن بود. آن موقع تازه فرزند اولم متولد شده بود. زن و بچه‌ام را در شیراز گذاشتم، خودم به اهواز رفتم و کارگاه را تجهیز کردم.»

از جمله کارهای او که بعد در وزارت نیرو هم انجام شد، این بود که نیروهای دیپلمه را می‌گرفت و در کنار کار، به آنها درس می‌داد. کسانی که حالا همه استخدام وزارت نیرو و اپراتور همان دستگاه‌ها شده‌اند.

- «این پروژه گسترده در سال 1368 بعد از جنگ تحمیلی تمام شد. هر چند با توجه به کمبود تجهیزات و ماشین‌آلات در زمان جنگ، کار زیادی برد و بچه‌ها با دل و جان کار کردند. بعد از اتمام این پروژه به تهران رفتم و بیش از یک سال در قسمت طراحی مهندسی وزارت نیرو مشغول به کار شدم.

رشوه سرنوشت‌ساز
یک روز من و دو نفر از همکارانم را به آلمان فرستادند تا یک دستگاه را تست کنیم. آلمانی‌ها این دستگاه را به ایرانی‌ها فروخته بودند؛ اما وقتی به ایران آوردند، جواب نداد و ایراد پیدا کرد. قرار بود یک سری تستها روی آن انجام و وضعیتش مشخص شود. ما پس از بررسی آن را پلمب کردیم و من به عنوان سرپرست گروه روی پلمبها را امضا کردم تا ۷۲ ساعت زیر تست باشد و اگر مشکلی نداشت، به ایران برگردانده شود. روز بعد که من در هتل خواب بودم، تلفنم زنگ زد؛ نماینده همان شرکت آلمانی در تهران بود. او به هتل آمد و گفت: دستگاه مشکل پیدا کرده و از زیر تست سالم در نرفته است. بنابراین آلمان باید حدود چهارصد دستگاه ترانسِ جریان را عوض کند که هزینه بسیار زیادی برایشان دارد. چون هر کدام از اینها ۴۰ هزار مارک قیمت دارد.

او به من گفت اگر ممکن است، بیا پلمبها را باز کن تا ما دوباره آن را زیر تست بگذاریم؛ شاید جواب دهد. آن زمان حاضر شد  ۱۰۰ هزار مارک به من رشوه دهد تا این کار را انجام دهم؛ اما من قبول نکردم و گفتم امکان ندارد.

خلاصه، ما صورتجلسه کردیم و به تهران فرستادیم که دستگاه جواب نداده و آنها هم گفتند باید وزارتخانه در موردش تصمیم بگیرد.

بانک ونکوور گفت که ما تا 2 میلیون دلار به تو وام می‌دهیم. البته گفت پول نمی‌دهیم؛ این ۴۰۰ هزار دلار را می‌توانی به عنوان پیش‌پرداخت دستگاه‌ها قرار دهی. بقیه دستگاه‌ها را هم باید بخری و در گروی ما باشد

اما آنچه زندگی من را عوض کرد، اینجا بود: آن ایرانی که نماینده شرکت آلمانی بود، از فردای آن روز به من اصرار کرد که بیا و برای من کار کن. گفت در شرکت خصوصی ما یک آدم سالم می‌خواهیم که بتوانیم به او اعتماد کنیم. تو آن کسی هستی که من می‌توانم کارهای ایرانم را به او بسپارم و با خیال راحت به آلمان بروم. من هم قبول کردم. آن موقع کارمند قراردادی وزارت نیرو بودم و حقوقم ماهیانه ۸۰ هزار تومان بود. اما وقتی به این شرکت رفتم، 3 هزار مارک به دلار حقوق می‌گرفتم و مدیر پروژه شدم.»

مهاجرت به کانادا
مهندس افروزی از آن زمان (سال 1369) وارد فاز کار با اروپاییها و این شرکت آلمانی شد که بعداً نام آن به AEG تغییر یافت. آخرین سمت او در ایران در سال 1379، مدیریت دفتر تهران این شرکت بود. مهندس افروزی در فاصله همین 9 سالی که با آنها کار می‌کرد، فوق لیسانس مدیریت صنعتی خواند.

- «سال 1379 این شرکت آلمانی می‌خواست دفتر تهرانش را تعطیل کند. به من پیشنهاد کردند بیا در دفتر فرانکفورت ما کار کن. من دو سه ماهی رفتم؛ اما دیدم فضا خیلی بد است. چون آلمانیها هنوز نژاد‌پرستند. این بود که تصمیم گرفتم به کانادا بروم که چند تن از دوستانم آنجا زندگی می‌کردند. اطلاعات را از آنها گرفتم و حدود یک سال طول کشید تا به من ویزا دادند. با خانواده رفتم و 6 یا 7 ماه، آنها آنجا زندگی می‌کردند و من چون هنوز جا نیفتاده بودم، در رفت و آمد به ایران بودم. بعد از تسویه کارها در ایران، مانده بودم در کانادا چه کنم؟ چون آنجا مقدمات کاری برایم فراهم نبود و از قبل فکر می‌کردم می‌روم آنجا و در صنعت برق کار می‌کنم. برق  صنعتی بود که من در آن قوی بودم و پشتوانه داشتم و مدارکم نشان می‌داد که با شرکتهای غربی کار کرده‌ام. اما آنجا که رفتم، دیدم کشورهای پیشرفته دیگر چیزی به عنوان صنعت برق ندارند و همه زیرساختهایشان در این زمینه را انجام داده‌اند.

خلاصه به ونکوور کانادا رفتم و یکی از افتخاراتم این است که تا حالا یک قران پول از ایران به آنجا نبرده‌ام. همیشه احساس بدی داشتم که چرا باید پولهای اینجا را بردارم و به آنجا ببرم. درست است که آنجا خانه دوم من است؛ اما همه ایرانی‌هایی که به خارج کشور مسافرت کرده‌اند، به نظر من چنین احساسی دارند که مادر اصلی آنها کشور خودشان ایران است. ایران وطن اولشان است؛ حتی اگر از بچگی به کشور دیگری مهاجرت کرده باشند.»

در سال ۲۰۰۸ فروش ما در مدت ۳ ماه، از ۱۰۰ درصد به ۱۵ درصد رسید. من به مرز ورشکستگی رسیدم و کم مانده بود بیایند خانه‌مان را بگیرند

مهمانی خاص
او در یک مهمانی در کانادا، با کسی آشنا شد که پدرش صاحب کارخانه ماک کاوه زمان پهلوی بود. مهندس افروزی به پسر همان فرد که فوق لیسانس مهندسی از دانشگاه آکسفورد داشت، پیشنهاد راه‌اندازی کاری شراکتی داد. آنها طرح کارخانه ساخت تجهیزات صنایع فلزی برای پروژه‌های مختلف را مطرح کردند. اما شریکش گفت که هیچ پولی ندارد و تنها تخصصش را وسط می‌گذارد.

- «ما باید یک سری ماشین‌آلات کار می‌گذاشتیم که خیلی گران و کار کردن با آنها سخت بود. دغدغه دیگر ما بازار بود و نمی‌دانستیم جنسهایمان را چگونه باید بفروشیم و احساس می‌کردیم باید یک نفر سوم کانادایی برای این منظور داشته باشیم. من با جستجو در گوگل، یک کارخانه پیدا کردم که مورد مصرف آن برای آنها خیلی بالا بود. تماس گرفتم و با مدیرعامل جلسه گذاشتم. او به من گفت اگر شما بتوانید این محصولات را تولید کنید، سالیانه حداقل ۵۰۰ هزار دلار از شما خرید می‌کنیم؛ ولی شرط دارد که قیمتهایتان رقابتی باشد و به من سهم مجانی دهید. به او ۲۵ سهم دادم، ۲۴ سهم هم به مهندس شریکم دادم و 51 سهم برای خودم ماند؛ آن هم در شرایطی که یک ریال پول نداشتم.»

آن زمان در دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی، هنوز تحریمها شدت نداشت. مهندس افروزی به تهران آمد. دو آپارتمان در تهران و مقداری پول در بانک داشت که همه اینها را به بانک تجارت منتقل کرد. بانک تجارت نامه‌ای اعتباری به او داد که بر پایه آن، معادل ۴۰۰ هزار دلار تضمین داشت.

- «بانک ونکوور گفت که ما تا 2 میلیون دلار به تو وام می‌دهیم. البته گفت پول نمی‌دهیم؛ این ۴۰۰ هزار دلار را می‌توانی به عنوان پیش‌پرداخت دستگاه‌ها قرار دهی. بقیه دستگاه‌ها را هم باید بخری و در گروی ما باشد. خلاصه، بانک پول را به حساب کارخانجاتی که سازنده این دستگاه‌ها بودند می‌ریخت.

بحران اقتصادی
شرایط ساخت کارخانه طوری پیش می‌رفت که برای این که در هزینه صرفه‌جویی کنیم، فونداسیون را خودمان می‌ریختیم و خودمان هم کار می‌کردیم.

او در ونکوور که 20 هزار فارسی‌زبان دارد، ماهنامه فارسی‌زبان «آشتی» را منتشر کرد. محتوای مجله بیشتر ادبیات فارسی بود و برای تهیه مطالب آن، از برخی نویسندگان نظیر محمد محمدعلی و پسرخاله‌اش شاپور جورکش در شیراز بهره می‌گرفت

خلاصه کارخانه سال ۲۰۰۴ میلادی استارت خورد و تا سال ۲۰۰۸ خیلی خوب بود... تا این که بحران اقتصادی جهانی گریبانگیر همه شد. همان کسی که تضمین کرده بود تا ۵ سال، هر سال ۵۰۰ هزار دلار از ما خرید می‌کند، از سال چهارم به بعد خریدش رو به کاهش گذاشت و چون رقبای ایتالیایی بازار اروپا را از او گرفته بودند، ورشکسته شد. در سال ۲۰۰۸ فروش ما در مدت ۳ ماه، از ۱۰۰ درصد به ۱۵ درصد رسید. من به مرز ورشکستگی رسیدم و کم مانده بود بیایند خانه‌مان را بگیرند.

شرکایم که وضعیت اقتصادی را چنین دیدند کار را رها کردند و من تنها ماندم.

در آن بحران اقتصادی جهانی آن قدر آدمها در دنیا ورشکسته شدند که بانکها دیگر خانه‌ها را نمی‌گرفتند و اگر کسی نمی‌توانست قسط خانه‌اش را بدهد، آن را ۵ سال عقب می‌انداختند. چون وامها را عقب انداختند، از ورشکستگی نجات پیدا کردم. آن موقع ما ۲۸ کارگر و 3 یا 4 مهندس داشتیم. همه هم کار طراحی می‌کردند. یک کارگر آنجا، از نظر کیفیت کار و مهارت، معادل چندین کارگر ایرانی است. اما به تدریج نفراتمان را کم کردیم و بحران اقتصادی 4 سال طول کشید تا این که از سال ۲۰۱۲ کم‌کم رونق به اقتصاد و صنعت برگشت. در دوران کرونا هم دولت کانادا ۷۵ درصد حقوق کارگران من و بقیه مراکز صنعتی را می‌داد تا چرخ اقتصاد بچرخد و رونق اقتصادی خدشه‌دار نشود.»

از نویسندگی تا تئاتر
حسن افروزی از سال ۲۰۱۲ میلادی به بعد، فرصتی پیدا کرد تا از کار اقتصادی فاصله بگیرد و به سمتی برود که خیلی دوست داشت. او در ونکوور که 20 هزار فارسی‌زبان دارد، ماهنامه فارسی‌زبان «آشتی» را منتشر کرد. محتوای مجله بیشتر ادبیات فارسی بود و برای تهیه مطالب آن، از برخی نویسندگان نظیر محمد محمدعلی و پسرخاله‌اش شاپور جورکش در شیراز بهره می‌گرفت.

- «علت این که اسم مجله را آشتی گذاشته بودیم، این بود که درگیری شدیدی بین گروه‌های مختلف ایرانی در آنجا وجود داشت. ما هر شماره، از فرهیختگان بزرگ ایرانی مطلب می‌گذاشتیم و عکس یکی از آنها را روی جلد منتشر می‌کردیم. من از شرکت خودم برای انتشار این مجله پول می‌گذاشتم و حدود ۳۸ شماره منتشر کردیم؛ اما پس از مدتی، دیگر مجله کاغذی خواهان زیادی نداشت و آن را روی وبسایت ادامه دادیم. بعد هم به خاطر هزینه‌های زیاد، آن را ادامه ندادیم.»

احمد شاملو در دانشگاه به او گفته بود: «چه کسی به تو گفته بیایی مهندس شوی؟ البته از نظر مالی که خیلی خوب است و مثل من گرسنه نمی‌مانی؛ ولی حیف است، حداقل ادبیات را رها نکن و در کنار کارت دنبال کن.»

حسن افروزی همان موقع عضو گروه تئاتر دانشگاه بود. ولی چون دانشگاه صنعتی بود، چنین فعالیتهای هنری خیلی محدود بود و زمینه این کارها وجود نداشت. بعدها اما در کنار کار و زندگی، برای خودش می‌نوشت و چندین نمایشنامه و داستان کوتاه در کانادا به چاپ رساند.

همسرم به من آرامش و قدرت را با هم می‌دهد. نقش و سهم او درتربیت فرزندان، چندین برابر من است

او در مورد ورودش به عرصه تئاتر می‌گوید: «در ونکوور با تعدادی از بچه‌های ایرانی که در دانشگاه هنر درس خوانده بودند آشنا شدم. اولین بار به من گفتند تئاتر «دندان طلا»ی آقای میرباقری را می‌خواهیم اجرا کنیم؛ ولی ۳ ساعت کار است و مردم خسته می‌شوند. چرا که در ونکوور، شما یک تئاتر را با توجه به جمعیت ایرانیها، حداکثر ۴ شب می‌توانید روی صحنه ببرید. از من خواستند که این تئاتر را برای آنها کوتاه کنم. من روی آن کار کردم و در همین حین با طوفان مهردادیان یکی از کسانی که قرار بود در آن تئاتر بازی کند، دوست شدم. بعد متوجه شدم که او مدتی در شیراز با پسر خواهر من در کار تئاتر بوده و حالا هنرپیشه سینما است. او از من خواست تا در این تئاتر یک نقش بازی کنم. ابتدا نمی‌خواستم قبول کنم؛ چون سالهای زیادی بود که بازی نکرده بودم. اما اصرار کردند و قبول کردم.»

ادبیات هر ملت بیان‌کننده دردهای آن ملت است. آن قدر مهاجر ایرانی در کانادا زیاد شده که آنها با مسائل و مشکلات زیادی مواجه شده‌اند. آنجا بود که حسن افروزی علاقه عجیبی به ادبیات مهاجرت پیدا کرد و یک نمایشنامه به نام «قرعه برای مرگ» نوشت.

- «این کار از یک نمایشنامه فرانسوی اقتباس شده است. موضوع آن هم این است که یک جامعه ایرانی یک شب جایی مهمان هستند که ناگهان یک داعشی می‌آید و آنها را گروگان می‌گیرد. او می‌گوید یک نفر را معرفی کنید تا او را به قتل برسانم. همان آدمهایی که تا چند لحظه پیش قربان صدقه هم می‌رفتند، حالا به تقلا می‌افتند که قربانی من نباشم. این اتفاقی است که در جامعه زیاد می‌افتد و آدمها موقع فداکاری است که مشخص می‌شود چند مَرده حلاجند؛ وگرنه موقع حرف زدن که همه فداکارند. در این تئاتر، من نویسنده، کارگردان و بازیگر بودم و فوق‌العاده کار زیبایی است.

بعد از آن، یک بار سید اشرف طباطبایی به کانادا آمده بود و یک کار مجازی با هم انجام دادیم تا این که با شیوع کرونا، تئاتر‌ها تعطیل شد.

«آینه در غبار» هم یک ویدئو تئاتر بود که کار کردم. الان هم یک فیلمنامه نوشته‌ام به نام «پهلوان» که زندگی یک نویسنده ایرانی است که در غربت زندگی می‌کند. او که به دلایلی قاچاقی رفته، یک سری مشکلات در دوران کرونا برایش پیش می‌آید.»

از من خواستند که این تئاتر را برای آنها کوتاه کنم. من روی آن کار کردم و در همین حین با طوفان مهردادیان یکی از کسانی که قرار بود در آن تئاتر بازی کند، دوست شدم. بعد متوجه شدم که او مدتی در شیراز با پسر خواهر من در کار تئاتر بوده و حالا هنرپیشه سینما است. او از من خواست تا در این تئاتر یک نقش بازی کنم

*****

سکانس آخر
مهندس حسن افروزی نشسته و سکانس‌های مختلف زندگی‌اش را مرور می‌کند.

به تمام اعضای خانواده و دوستان، اعم از خواهران، برادران و فامیل افتخار می‌کند و معتقد است ریشه بالندگی آدمها از وابستگان است. فامیل و هم ولایتی‌ها همچون درختان یک باغند؛ هر یک به شکلی و رنگی. اما وجود هر کدام لازم و ضامن بقا و رشد دیگری است.

به همسرش خانم بعثت حشمت‌آزاد افتخار می‌کند و معتقد است بیشترین نقش را در پیشبرد زندگی او و فرزندان داشته و دارد.

- «همسرم به من آرامش و قدرت را با هم می‌دهد. نقش و سهم او درتربیت فرزندان، چندین برابر من است.»

او حالا دو پسر، یک دختر و سه نوه دارد. پسر اولش سینا الآن 40 ساله و فرد بسیار موفقی است. او همان سال اول که در ایران دانشگاه پلی‌تکنیک قبول شد، همراه خانواده به کانادا رفت و حالا فوق لیسانس آی‌تی دارد. سینا و همکارانش شرکت ربات‌سازی دارند و چشم ربات می‌سازند. با توجه به این که دو سال متوالی کمپانی‌شان سریع رشد کرد و عنوان بیشترین پیشرفت سالیانه یک کمپانی در کانادا را به دست آورد، دولت کانادا هم حمایتشان می‌کند.

مهندس افروزی دو نوه از پسرش سینا دارد؛  الوند و دنا.

پسر دومش آرش، 38 ساله است، در آمریکا زندگی می‌کند و با یک دختر آمریکایی ازدواج کرده. او که لیسانس آی‌تی دارد، مدتی در شرکت گوگل بود و حالا در یک شرکت نرم‌افزار نویسی در سیلیکون‌ولی نزدیک سانفرانسیسکو کار می‌کند.

دخترش ژاله که 36 ساله است، لیسانس بیزینس خوانده و تخصصش در امور مالی است. او چندین سال با یک کمپانی بزرگ مالی در دنیا به نام کی پی ام جی که بیشتر با بانک جهانی کار می‌کند، کار می‌کرد. بعد از ونکوور به لندن رفت و آنجا سه سال با همین کمپانی کار ‌کرد. سپس به نیویورک رفت و در یکی از شرکتهای مالی وال‌استریت مشغول به کار شد. او حالا با یک ایرانی که از نخبه‌های المپیاد ایرانی است و مدتی مدیر فیسبوک بود ازدواج کرده و یک بچه به نام آرمین دارد.

به جوانان و نوجوانان عزیز نی‌ریز توصیه می‌کنم از تلاش و کوشش برای رسیدن به آنچه موفقیت می‌دانند، دست بر ندارند.گرفتار ظاهر زندگی و تجملات نشوند و ضمن استفاده از فضای مجازی، اسیر آن نشوند؛ بلکه از آن به عنوان مرکبی جهت پیشرفت استفاده کنند. غلبه بر ترس، بهترین راه پیشرفت است

مهندس حسن افروزی با افتخار می‌گوید: «من تا کنون به هیچ کدام از بچه‌هایم یک دلار هم پول نداده‌ام. بچه‌های من از همان اول که به کانادا مهاجرت کردیم، کار می‌کردند. از رستوران و ساندویچ‌فروشی بگیر تا صنایع سبک. آنجا این کارها معمول است و بچه مدرسه‌ای‌ها از هم سؤال می‌کنند که پول تو جیبی که داری پدرت به تو داده یا خودت کار کرده‌ای؟ اگر پدرش به او داده باشد، احساس حقارت می‌کند. خود بچه‌ها دوست دارند و تلاش می‌کنند که کار کنند. آنجا کار هست؛ ولی عار از کار نیست... افتخار است.»

مهندس افروزی به شهر و زادگاهش نی‏ریز عشق می‌ورزد. مردم را بی‌اندازه دوست دارد و سعی می‌کند با همین لهجه صحبت کند.

«به جوانان و نوجوانان عزیز نی‌ریز توصیه می‌کنم از تلاش و کوشش برای رسیدن به آنچه موفقیت می‌دانند، دست بر ندارند.گرفتار ظاهر زندگی و تجملات نشوند و ضمن استفاده از فضای مجازی، اسیر آن نشوند؛ بلکه از آن به عنوان مرکبی جهت پیشرفت استفاده کنند. غلبه بر ترس، بهترین راه پیشرفت است.

گر مرد رهی میان خون باید رفت          
از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای در این راه نه و هیچ مپرس       
خود راه بگویدت که چون باید رفت

غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۲
هادی
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۳۷ - ۱۴۰۱/۰۳/۲۵
0
1
عالی
پاسخ ها
علی
Iran (Islamic Republic of)
۲۳:۳۷ - ۱۴۰۱/۰۳/۲۶
بسیار عالی
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها