برای پرداخت قسط به یکی از بانکها رفتم! بانک زیبایی بود که با انواع و اقسام لامپهای کممصرف و پرمصرف نورافشانی شده بود! گویی به خانه خورشید مهمان شده بودم! در حالی که هوای بیرون بشدت سرد و بارانی بود اما هوای داخل بانک به لطف بخاریهای چند منظوره بهاری بود! خیلی شلوغ نبود! یکی از آقایان کارمند بانک نگاهی به من انداخت و در حالی که سعی میکرد لبخندی زورکی بر لبهایش بنشاند خطاب به من گفت: بیرون هوا سرده؟! بارون هم میاد؟!
من که به دلیل نداشتن وسیله نقلیه چهارچرخ به شدت سردم شده بود و کم کم
داشت انگشتهای دستم میافتاد به طعنه گفتم: نه، بیرون تابستان است و ملت
دارند از شدت گرما آب بازی میکنند!!!
چند نفری که آنجا ایستاده بودند خندیدند! یکی از خانمهای مشتری با حالتی
گلهمند گفت: لابد فکر میکنید همهجا مثل محل کار خودتان گرم و نرم
است! داره سوز میاد کاکا! کجای کاری؟!
اما کارمند مربوطه کم نیاورد و در حالی که پشت چشم نازک میکرد در ادامه
گفت: ما که نه تابستانش را متوجه میشویم و نه زمستانش را! نه بارانش را
میبینیم و نه آفتابش را! بعد با حالتی گلهمند از وضعیت خودش ادامه داد:
شدهایم زندانی! از هیچی خبر نداریم! نه زمستان میبینیم و نه تابستان! بعد
در حالی که با دستهای مردانه و ضخیمش سیبیلهاش را مرتب میکرد گفت:
شدهایم مثل دختر نارنج و ترنج که از آفتاب و از سایه میرنجید!!!
من!!!
کارمند بانک!!!
سیبیل!!!
دختر نارنج و ترنج!!!
نیش تا بناگوش باز شدهام، حال کارمند مربوطه را گرفت و به بهانهای کار من
را به کارمند بغل دستیاش پاس داد و نمیدانم چه وردی در گوشش خواند که
نزدیک به نیم ساعت من را معطل کردند و به من یادآور شدند: لعنت به نیشی که
بیموقع باز شود!!
ناگهان پیرمردی با یک چک چهار میلیون تومانی وارد بانک شد و اصرار کرد پول
نقد بگیرد! هر چه پرسنل اصرار کردند پدرجان خطرناک است! گوش نداد!
کارمند بانک برای توجیه آن پیرمرد از خطرات حمل پول نقد به او گفت: پدر
جان! چند روز قبل یکی از مشتریها پنج میلیون پول نقد گرفت و متأسفانه یک
موتورسوار پول را از او زد! آگاهی هم با بازبینی فیلمهای داخل و بیرون
بانک تا شعاع چند متری، هر کس را که به او نگاه کرده بود یا نزدیک شده بود
برای سؤال و جواب با خود به کلانتری برد! پدر جان! به خودت رحم نمیکنی
لااقل به مشتریهای اطرافت رحم کن که اگر برای پولت اتفاقی بیفتد تا چند
روز گیر سؤال و جواب هستند!
این را که گفت من و همه مشتریها قبل از اینکه پیرمرد پولش را بگیرد، بسرعت
برق باجه بانک را ترک کردیم و کارمان را به یک روز دیگر موکول نمودیم و
دختران نارنج و ترنج را تنها گذاشتیم!!!
قربانتان غریب آشنا