تعداد بازدید: ۳۳۵
کد خبر: ۱۳۱۷۱
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۹:۱۳ - 2022 15 May
داستان کوتاه
پیشکش به: دکتر عبدالرحیم ثابت
نویسنده : استاد ابوالقاسم فقیری

یاور شهر را که پشت سر می‌گذاشت، به طور ناگهانی از آن می‌برید. اتوبوس جاده خاکی را سینه می‌دراند و به جلو می‌رفت. نگاهش روی دشتهای سرسبز دو طرف جاده بود. 


پشت سر راننده نشسته بود. از توی آئینه بالای سرش تا ته اتوبوس را می‌شد دید. غیر از راننده، کمک راننده و چند نفری از اهالی روستا که چهره‌های تلخی داشتند، بقیه‌ی سرنشینان اتوبوس ناشناس بودند.

در طول راه بیشتر کتاب می‌خواند و گاهی به صحبت روستائیان گوش می‌داد. قسمتی از جاده مجاور یک دره عمیق بود. روستائیان عادت داشتند در این قسمت صلوات می‌فرستادند. 
- محمدیاش صلوات

- اللهم صل علی محمد و آل محمد

- لال از دنیا نرید، دوم صلوات را بلندتر بفرست.

- اللهم صل علی محمد و آل محمد

از کنار دره که می‌گذشتند، صلوات فرستادن هم فروکش می‌کرد و تنها صدای ناله اتوبوس شنیده می‌شد و مسافران در خودشان فرو می‌رفتند.

یاور بعد از تعطیلات نوروزی به روستا برمی‌گشت. روستا و مردمش را دوست می‌داشت. با مردم می‌جوشید، آنها هم او را از خودشان می‌دانستند. از چهره‌های دوست داشتنی روستا یکی هم «کهزاد» بود. سه هفته‌ای می‌شد که ازش بی‌خبر بود. گرچه کهزاد بچه‌ای در مدرسه نداشت، ولی با او دوست بود. قدش کوتاه و ترکه‌ای بود. با پوستی سفید و سبیلی پر پشت در صورتش. چشم‌هایش از دور می‌درخشید، گوئی دو شمع در چشم خانه‌اش روشن کرده باشند. چهل سالی داشت، ولی جوانتر به نظر می‌رسید. یک نخ موی سپید در انبوه موهایش دیده نمی‌شد.

چابک و زبر و زرنگ بود. آرام و قرار نداشت. کنار گله‌داری به شکار عشق می‌ورزید. توی احمد‌آباد همتا نداشت. سرآمد تمام شکارچیان آن نواحی بود. همه «میرشکار» صدایش می‌کردند.

یاور هر زمان که سراغش می‌رفت، کهزاد را می‌دید که با تفنگ‌هایش مشغول بود.

-میر‌شکار مهمان می‌خواهی؟

-قدم مهمان به روی چشم.

بعد یاور وارد خانه می‌شد، راه را می‌دانست و یک راست به اتاق میرشکار می‌رفت.

خانه میر‌شکار خانه‌ای بود مثل تمام خانه‌های روستا، یک حیاط وسیع، دو ردیف اتاق در قسمت شمال و جنوب که قسمت جنوب ویژه گوسفندان بود.

میرشکار اتاق مخصوصش را سفید کرده بود. کف اتاق با چند پوست شکار فرش بود که بوی مخصوصی می‌‌داد. 
در و دیوار اتاق انواع و اقسام تفنگ‌های جدید و قدیمی را در خود جا داده بود. مانند: سرپر- واسموس- مارتین- پنج‌تیر- پرون-سرفتیله‌ای- سوزنی- دولول- چخماقی- کوسه- 9 تیر قوامی و یک برنو کوتاه...

یاورگفت: باز هم میرشکار که مشغولی؟

-ای آقای مدیر، این هم یک نوع سرگرمیه، اصلاً می‌دونی وقتی به سروکول این تفنگ‌ها دست می‌کشم، از شما چه پنهان لذت می‌برم. وقتی می‌نشینم و بهشون چشم می‌دوزم، مثل اینکه دارند بهم حرف می‌زنند.

یاور گفته‌های میرشکار را دربست می‌پذیرفت. راستی مگر او هنگامی‌که با کتابهایش خلوت می‌کرد احساسی غیر از این داشت؟

*****

بعد از ظهر بود که اتوبوس به روستا رسید.جلو مدرسه پیاده شد. نازنین، زن میرشکار را دید که مشک بر دوش برای آوردن آب به سر چشمه می‌رفت. احوال میرشکار را پرسید.

-ای آقای مدیر کو حال خوش! راستی شما نمی‌دونید؟

-چی را نمی‌دونم؟

-بدحالی میرشکار را... این را همه می‌دونند.

-می‌دونی من شیراز بودم؟

-خیلی بدحاله، عید را بهمون زهر کرد!

و اشک در چشمهایش جمع شده بود.

یاور گفت: سلامش را برسون، حتماً برای دیدنش می‌آیم.

نازنین گفت سلامت باشی و رفت.

نازنین حالت دخترها را داشت. با چهره‌ای سبزه و چشمانی سیاه. گرچه سالها از زندگی مشترکشان می‌گذشت، ولی هنوز بچه‌ای نداشتند و غم اجاق کوری را در چشمهایش داشت. ولی میرشکار انگار نه انگار... می‌گفتند حتی یک بار نازنین دست بالا زده بود، خواسته بود که برای خودش هووئی دست و پا کند؛ ولی میرشکار راضی نشده بود. 
حقیقت آن که دل مشغولی‌اش شکار، کمبود‌های دیگر زندگی‌اش را پوشانده بود.

*****

هنوز آفتاب روی روستا بود که یاور به طرف خانه میرشکار راه افتاد. عجله داشت که زودتر برسد، چون اگر گله گاوها و گوسفندان به روستا می‌رسیدند، عبور از کوچه‌های خاکی مشکل بود.

بارانِ سلام بود که از جانب شاگردانش بر او می‌بارید.

توی چهره بچه‌ها شادی می‌دید و توی نگاه اهالی مهربانی...

یکی دو کوچه را که پشت سر‌گذاشت، به خانه میرشکار رسید. بالای سردر خانه‌اش کله پازنی با چشم‌های خالی نصب بود. درِ خانه باز بود، وارد شد. از توی آغلی که پایین حیاط بود، صدای چند بزغاله شنیده می‌شد. براتعلی نشسته بود و آب کوزه قلیانش را عوض می‌کرد. او برادر نازنین بود. تازه از سربازی برگشته بود. بلند بالا و چهار شانه بود و هنوز نظم و انضباط دوران سربازی در حرکاتش پیدا بود. سلام کرد و گفت: بفرمایید.

یاور داشت بند کفش‌هایش را باز می‌کرد. از همان بیرون صدا کرد:

- میرشکار بد نباشه؟

صدای ناله مانندش را شنید که گفت: بد نبینی.

یاور قوطی شیرینی را که از شهر آورده بود به براتعلی داد و وارد اتاق شد. بالای اتاق میرشکار تکیده و لاغر، با چشمانی بسته دراز کشیده بود. جای چند زخم کوچک در صورتش دیده می‌شد. رنگ صورتش به زردی می‌زد. نازنین با یک قوری چای وارد شد و گفت: خوش آمدی

و همان طور که نگاهش روی میرشکار بود، سینی را جلوکشید و چای ریخت.

براتعلی قلیانش را که چاق کرده بود، با خود آورد و پایین اتاق نشست. نگاه یاور روی میرشکار بود. گفت: چه بر سر خودت آوردی مرد؟

میرشکار لحظاتی ساکت بود. بعد به طرف صدای یاور برگشت و گفت: قسمتم بود، فکر این را دیگر نکرده بودم. 
یعنی چه بر سرش آمده بود؟ دعوا کرده بود؟

ولی میرشکار اهل دعوا نبود. یاور چای می‌خورد و می‌اندیشید.

یک مرتبه صدای میرشکار را شنید که خطاب به براتعلی گفت: به ددت (خواهرت) بگو: مدیر امشب میمونه.  

یاور برگشت اعتراض کند که براتعلی گفت: میشه یک شب را بد بگذرانید.

میر‌شکار گفت: محبت کردی به سراغم آمدی، غصه دارم. نمی‌دونم چرا این روز‌ها نازک نارنجی شده‌ام. دلم عینهو  شیشه نازکی منتظر یک تلنگره، غصه دارم...!

یاور سیگاری گیراند و دم دهن میرشکار گذاشت... پکی به سیگار زد...

دودش را بیرون داد و گفت: آقای مدیر! من سواد مواد درست و حسابی ندارم، کتاب نخوانده‌ام، ولی همین اندازه می‌دونم که هر بنده خدایی نصیب و قسمتی داره که به طرفش می‌ره... عده‌ای با میل خودشون با رضا و رغبت می‌رند، عده‌ای به اجبار راه‌ می‌افتند. ولی هر دوشون عاقبت کار به همونجایی که باید می‌رسیدند، می‌رسند .

روز ازل و اول هم سرنوشت من این بوده، گیرم شکارچی نبودم، حالا اسبی چموش لگدم زده بود.

صدای قلیان براتعلی شنیده می‌شد و خودش ساکت به آنها چشم دوخته بود.

میرشکار به خودش حرکتی داد و در رختخواب جابه‌جا شد و گفت: قصه من عینهو قصه آقا خرسه است که برات گفتم. حالا هم اگر از من بپرسند کی به این روزت انداخت؟ باید بگم: خوُم خوُم(1)

به این تفاوت که من به طرف نصیب و قسمتم می‌روم.

حالِ میرشکار خوب نبود. یاور می‌دید کلمات را به سختی ادا می‌کند، به همین خاطر گفت: مثل این که حالت خوش نیست. می‌تونم فردا به حرفهایت گوش بدم.

لبخندی چهره مهربانش را پوشاند و گفت: ملالی ندارم. می‌تونم چند کلام حرف بزنم.

-باشه هر طو رکه راحتی...

-روز علفه(2) سحرگاه از آبادی بیرون زدم. «شیرو» سگم قبراق جلوم می‌دوید. عجله داشتم، می‌خواستم به موقع خودم را به کُچه(3) برسونم. می‌دونستم سیاهی شب که گم بشه، شکار رو آب میاد. تپه جلوی آبادی را رفتم بالا... جوانی‌های من را ندیده بودی، درست مثل پِرپِرک(4) بودم.

از تپه که بالا شدم... سرازیری تپه را یکریز دویدم... آن وقت پاچه کوه را گرفتم رفتم بالا. شیرو هم بود که گاهی از من جلو می‌زد و گاهی همراهم می‌شد. هوا داشت روشن می‌شد... توی آن هوای صبحگاهی به عرق نشسته بودم. تفنگ را روی کولم جابه‌جا کردم. هنوز بایستی می‌رفتم... تا این که به بارشین‌زار(5) رسیدم. بارشین‌ها زیر گِل بودند. هوا بوی عطر می‌داد. زیر پاهام تا حد زانو علف قد کشیده بود. پرنده‌های کوهی تازه از خواب بیدار شده بودند. نمی‌دیدمشان، ولی صدایشان را می‌شنیدم. گویی آفتاب و روز را صدا می‌کردند، از بارشین‌زار گذشتم و به درخت‌های بلوط رسیدم...

آقای معلم! اگر روزی روزگاری قرار باشد که هر یک از بندگان خدا، یک درخت بشوند، من یکی دلم می‌خواهد بلوط بشوم. صبور، گردن‌کلفت، در مقابل باد و باران محکم و پابرجا، با یک عمر دراز که میشه صد و چهل  پنجاه بهاری را با‌هاش دید...

میرشکار سکوت کرد. آب خواست. نازنین که بیرون نشسته بود برایش آب آورد. آب را خورد. الهی شکری گفت و باز شروع کرد.

-صدای آرام چشمه حالا شنیده می‌شد. وقتی به سر‌چشمه رسیدم جهت باد را پیدا کردم. درست کُچه‌ای را انتخاب کردم که مخالف باد بود. هر کاری فوت و فنی داره، شکار هم همینطور... باید فوت و فنش را دانست. شکار اگر بوی شکارچی را شنفت به سراغش نمیاد. رفتم توی کُچه نشستم، شیرو هم آمد، کناردستم کُپ کرد و خوابید.چه حیوان باوفایی، از خیلی‌ها سره... خوب بو می‌کشید. خوب روگاه(6) را پیدا می‌کرد. مطیع بود. اگر صبح تا ظهر می‌دواندیش زبون بسته آخ نمی‌گفت. دستی به سرش کشیدم، برگشت نگاهم کرد. حالا همه‌جا سکوت بود. تنها صدای چشمه که برای دلش می‌خواند شنیده می‌شد. چشمم تو روگاه بود... تمام وجودم انتظار می‌کشید.

شکار داشت و نداشت دارد. همیشه‌ی خدا که میرشکار دست پر برنمی‌گردد. روزهای زیادی ‌شده که رفتی و رفتی... سختی‌ها را تحمل کردی، دست آخر دست از پا درازتر به آبادی برگشتی!

بعضی‌ها میگن هنگام شکار آدم از خودش بی‌خود میشه. درست هم میگن، آدم میره تو عالم دیگری... قلبش تو سینش شروع می‌کنه گروپ‌گروپ صدا کردن... خون می‌ریزه تو صورت آدم... گرم می‌شی، آتیش می‌شی، با خودت خلوت می‌کنی، هیچ صدایی را نمی‌خواهی تحمل کنی...کوچکترین صدا، تو رو از آن عالم بیرون می‌کشه!   
- یعنی شکار رو آب میاد‌؟

نگاهم تو روگاه بود که صدایی شنیدم... درست مثل صدای تکه سنگی که تو کوه از زیر پای آدم در میره... صدا کم کم عوض شد، آهنگش آهنگ آشنای پای شکار بود. سر در گوش شیرو گذاشتم. گفتم: اومد!؟ 

شیرو دم جنباند. مثل اینکه دنیا را بهم داده باشند. حالا می‌دیدمش.

یک قوچِ یُقُرِ تک‌چر.(7) لنگه‌اش را ندیده بودم... چه غروری داشت. هشت‌نه ساله می‌زد. تفنگ را گرفتم سر دست. صاحب‌مرده قلبم محکم‌تر از همیشه سر به سینه‌ام می‌کوفت. مثل همیشه نبود. مگر من شکار اولم بود؟!

قوچ سرمستانه جلو می‌آمد. حالا فاصله‌ای به هم نداشتیم. بویش را می‌شنیدم. درست روبروی کُچه لحظه‌ای ایستاد... یک مرتبه تو رویم خندید. یکی تو گوشم فریاد کرد: این شکار نیست، میر شکار نزن!... از آنهاست؟!...

ولی نتونستم دل ازش بکنم، در تمام عمر نظیرش را ندیده بودم. یک عالمه گوشت داشت. می‌‌تونستم شب عیدی سهم همه اهالی را بدهم، می‌تونستم همه را خوشحال کنم.

این حرف را از کاکا‌یوسف که زمانی در آبادی و به طورکلی راسته ما، بهترین میرشکار بود شنیده بودم.

کاکا‌یوسف می‌گفت: وقتی شکار تو رویت خندید، انگار نه انگار که دیدیش، ولش کن بره. وگرنه تقاص می‌گیره، کار دستت میده. آن روز من خندیدم و کا‌یوسف از خشم لبهایش را زیر دندان گرفته بود. تفنگ را محکم روی سینه‌ام فشردم، باز هم قیافه عبوس کایوسف به نظرم آمد، ولی در آن لحظه کی به فکر «نصیحت» او بود.

دستم به طرف ماشه رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. میرشکار سکوت کرد. براتعلی گفت: خسته شدی، اجازه بفرما بقیه‌اش را من بگم... میر شکار گفت: قبول، ولی اول شوم(8) می‌خوریم.

شام را خوردند، ولی به یاور اصلاً نچسبید. او دلش دنبال بقیه ماجرای میرشکار بود.

- تا بعد از ظهر آن روز از میرشکار خبری نداشتیم... این مهم نبود، گاهی شکارش طولانی می‌شد.

پسین بود. غلام چوپان که با گله بر‌می‌گشت، خبر آورد که «شیرو» را خونین و مالین دیده که به طرف آبادی می‌آید.

درنگ جایز نبود، حتماً برای او اتفاقی افتاده بود. نازنین تا شنید شیون کرد. همسایه‌ها جمع شدند. چند‌تایی شدیم و سوار بر اسب از آبادی بیرون زدیم. علمدار بود و کهزاد و من...

برای این که شب نگیردمان، چراغ دریایی(9) با خود برداشتیم.

من بلد راه بودم... جلو افتادم. شکارگاه را می‌شناختم. چون چند مرتبه با میرشکار رفته بودم... هنوز هوا روشن بود. مسافتی از آبادی دور شده بودیم که شیرو را دیدیم.هنوز نیمه جانی داشت. بد زخمی شده بود. زخمش کاری بود... یقین میرشکار را تنها گذاشته بود که ما را خبر کند. میرشکار حق دارد که او را از بعضی‌ها باوفاتر می‌داند. کله‌اش را میان دستهایم گرفتم و توی چشمهایش نگاه کردم. چیزی توی چشمهایش بود، مهربونی همراه با خداحافظی ...
علمدار گفت: چه می‌کنی، بگذار راحت باشه...!

پیشونیش را بوسیدم، سرش را آرام روی زمین گذاشتم.

کهزاد گفت: ما دیگه کاری براش نمی‌تونیم بکنیم. حیف شد. راست می‌گفت، شیرو داشت می‌مرد.

اسبها را سوار شدیدم. برگشت برای آخرین بار به ما نگاه کرد.

حالا دیگه شب شده بود. چراغ دریایی را روشن کردیم و میان شب راندیم.

چقدر طول کشید نفهمیدم. وقتی به میرشکار رسیدیم، توی «کُچه»  بیهوش افتاده بود. در حالی که خون خشک شده صورتش را پوشانده بود.

آب آوردیم و صورتش را شستیم. کم‌کم به حال ‌آمد. لوله تفنگش پاره پاره شده بود.

کهزاد گفت: یقین موقع شلیک ترکیده. میرشکار حرفی نمی‌زد. نا در بدن نداشت. خون زیادی از بدنش رفته بود.

انداختیمش روی اسب و به طرف آبادی روان شدیم. جلو آبادی جمع مردم جمع بود. زنها با دیدن میرشکار شیون کردند.

شبانه به سراغ دکتر رفتیم. دکتر دیدش.گفت کاری از دست من ساخته نیست. محبت کرد جیپ بهداری را آورد. خودش هم آمد. آقایی کرد.

دو مرتبه چشمهایش را عمل کردند... دکترها گفتند: شانس آورده که نمرده.

در این موقع میرشکار خندید و گفت: دکترها را باش. خیال می‌کنند من به این زودی‌ها تی بند را ول می‌کنم(10) نه، من قصد مردن ندارم.

ولی درماندگی میرشکار چیزی نبود که بشود آن را ندیده گرفت. چهره دردمندش گواه درونش بود.

یاور گفت: میرشکار غصه نخور، همه چی درست میشه.

میرشکار گفت: غصه نمی‌خورم، تازه ناسلامتی من مَردم. درد و غصه مال مرده. ولی دلم می‌خواهد این پارچه‌ها را از روی چشمهام بردارم. باز هم بزنم به کوه. پاچه کوه را بگیرم برم بالا...

آقای مدیر من مثل آبم، اگر یک جا بمونم می‌گندم، از آن روز می‌ترسم.

*****

دیروقت بود. یاور به طرف مدرسه راه ‌افتاد. خواب از چشمانش گریخته بود. دلش می‌خواست قدم بزند. ماه در پهنه آسمان مستانه می‌درخشید و نور نقره‌ای‌اش را به روی آبادی می‌ریخت. در راه چراغ اتاق دکتر روشن بود. سراغش رفت. دکتر از دیدنش در آن وقت شب تعجب که نکرد هیچ، خیلی هم خوشحال شد.

چای آماده بود. خوردند و شروع کردند از این طرف و آن طرف صحبت کردن و سرانجام به میرشکار رسیدند.


دکتر گفت: شانس آورده که زنده است.  برایش خیلی تلاش کردند، ولی بی‌فایده.

خودش نمیدونه، کس و کارش هم نمیدونند، ولی تا آخر عمر نمیتونه ببینه!

یاور دلش گرفت. یادش به آن دو شمع روشن افتاد که در چشم میرشکار می‌درخشید. 

پی‌نویس:
1- خُوم، خُوم( XOM) = خودم

قصه آقا خرسه: مردی شکارچی به  شکار رفت. گشت و گشت تا شکاری دید. چون شب بهش رسیده بود نتوانست به خانه‌اش برگردد. به غاری که همان نزدیکی‌ها بود پناه برد. آتشی برپا کرد، قسمتی از گوشت شکار را کباب کرد، داشت می‌خورد که سر و کله خرسی پیدا شد.

مرد برای این که از شر خرس نجات پیدا کند، لقمه‌ای خودش می‌خورد و لقمه‌ای به خرس می‌داد.

شکارچی دید نه خیر! خرس دست بردار نیست. چه بکنم؟ چه نکنم؟ فکری به خاطرش رسید. مقداری از روغن چراغی را که به همراه داشت به دستهایش مالید و دستهایش را از دور روی شعله آتش گرفت. از آنجایی که خرس کار آدمیزاد را تقلید می‌کند، همین کار را کرد. روغن چراغ را به دست‌هایش مالید و روی شعله  آتش گرفت که یک مرتبه سرتاپایش گُر گرفت.

خرس که این طور دید، خودش را از غار بیرون انداخت و حالا ندو کی بدو؟  ‌می‌رفت که به جمع خرس‌ها رسید.

بزرگ خرس‌ها از او پرسید: این بلا را که به سر تو آورد؟

آقا خرسه گفت: خوم خوم،  (خودم خودم).

2- روز علفه = علفه یا عرفه روز قبل از عید نوروز.

3- کُچه koche: سرپناهی که شکارچی هنگام شکار به آن پناه می‌برد.

4-پِرپِرک =  فرفره - کنایه از سریع بودن

5-  بارشین =  شاخه‌های نازک و باریک بادام کوهی.

6- روگاه = محل عبور شکار

7- قوچ یُقُرِ تَک‌چر= قوچ  قوی و بزرگی که تنها چرا می‌کند.

8- شوم= شام

9- چراغ دریایی = فانوس 10- تی‌بند را ول می کنم=  دست از دنیا بر می‌دارم.

منبع: 
بارونی، مجموعه داستان، ابوالقاسم فقیری، انتشارات نوید، 1368

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها