بیبی گفت:
- یا پیغمبر! گلاب، گلاب، بیا اینجو!
دویدم سمت بیبی و به کاغذی که توی دستش بود خیره شدم...
- چی شده بیبی؟ این چیه؟
- ووووی، ووووی گلاب، دسام دره میلرزه! یا پیغمبر!
- چیه بیبی جون؟ میگم چی شده؟ چرا اینطوری میکنین؟
- دختر نیگا کن تو ای قاغذو چیچی نوشته، داشتم عکس ننم خدابیامرزه گردگیری میکردم ای رِه پیدا کردم توش.
کاغذ را گرفتم از دست بیبی...
«ننه، بلقیس جون! بویه بگم ما ننه بوای واقعی تو نیسیم. نشد که ازُت بیگیم. بگرد دنبال ننه بوای واقعیت، ما رِ حلال کن.»
به بیبی نگاه کردم...
- یا خدا! این چیه بیبی؟
- منم هینه میگم نه دختر! ینی من کیام گلاب؟ ینی ننه بوای واقعیم کیان؟ ینی کاکا دده واقعیم کیان؟ ینی منِ گذوشتن سر راه؟ آخه بری چیچی؟
شانههای بیبی را گرفتم...
- بیبی جون یه لحظه ساکت باش تا تمرکز کنم ببینم چی شده...
- ماخام تمرکز نکنی دخترررر، تمرکز بخورره تو سرُت! من درم میمیرم بعد ای ماخا تمرکز کنه!
بلند شد ایستاد و چادرش را برداشت...
- بیبی جون الان دقیقاً کجا تشریف میبرین؟
- ماخام برم دُمال ننه بووی واقعیم!
- چی میگی بیبی؟ آخه کجا میخوای بری؟ پیش کی؟ گیریم که اصلاً این موضوع درست باشه. مامان بابای شما هر کیام باشن تا الان دیگه به رحمت خدا رفتن.
- زبونُت لال بشه دختر به حق علی که راه خیر نیچرخه! دور از جونوشون، بری چه مُرداشن؟ ها؟
- بیبیجون آخه خودِ شما الان بالای نود داری، ینی اونا باید بالای 120-110 باشن قاعدتاً. آخه اونا تو این سن و سال زندهان به نظرتون؟
- حالا اونا زِنه نواشن. کاکا ددام خو زِنهاَن حتماً.
- بیبی آخه شما بگین چطوری میخواین اونا رو پیدا کنین تا من کمکتون کنم، نه هیچ آدرسی، نه هیچ شمارهای، نه هیچ نشونهای. به نظرتون شدنیه؟
بیبی به فکر فرو رفت...
- میگم گلابی...
- جانم بیبی؟
- چیطوره ماه رمضونی زنگ بزنیم برنامِی ماه عسل بیگیم منه دَوَت کنن، بلکه کَس و کارُم پیدا شدن، ها؟
- بیبی جون زنگ بزنیم چی بگیم آخه؟ بعد برنامه ماه عسل که پخش نمیشه امسال...
بیبی چند دقیقهای ساکت شد...
- راس میگی ننه؟ پخش نیشه؟
- نه بیبی جون، گفتم که پخش نمیشه.
- وا! خو بری چیچی؟ ینی چیچی که پخش نیشه، ای اِسانواَم انگا مسقرهی مردم کردته!
- احسان کیه بیبی؟
- پسر عمت! خو اِسان علیخانی رِ میگم نه!
- آهان... حالا اونو ولش کنید بیبی. نامه رو چیکار کنیم؟
چند لحظهای ساکت شد و دوباره سکوتش را شکست...
- ولُش کن ننه! من میگم دیه پِیشِ نگیریم.
- ینی چی بیبی؟ شما تا همین الان عین مرغ سرکنده بودین. داشتین آسمون و زمین رو به هم میدوختین که خونوادتونو پیدا کنین. چی شد پس؟
- خو وختی قرار نیس منه تو ماه عسل و تیلیویزیون نشون بدن دیه خونواده به چه دردُم میخوره. گفتم میرم تو تیلیویزیون بلکه چش شوکت و اقدس دربیا...
کمی به ذهنم فشار آوردم...
- بیبی...
- هوم...
- بیبی....
- هووووم...
- بیبی نکنه نامه.... چرا زودتر متوجه نشدم بیبی؟ این نامه دستخط خودتونه، نه؟ از جوهرشم معلومه جدید نوشته شده. چرا این کار رو کردین بیبی آخه؟
- بری که چیش یکی مث تو و اقدس و شوکت اَ حسودی بپُکه! نشد دیه، خدا اَ ای احسانو نگذره که نشد!
گلابتون