تعداد بازدید: ۱۴۲
کد خبر: ۱۲۷۵۶
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۲۳:۰۰ - 2022 16 April
زبونُم لال، زبونُم لال

خبر‌دار شدم که بی‌بی یکی از دوستانم، به افرادی که دچار  افسردگی و احساس یکنواختی در زندگی شده بودند و مراکز مشاوره و درمانگرها نتوانسته بودند کمکی به آنها کنند، مشاوره خصوصی  داده و آنها از حالت افسردگی به شادی و امید به زندگی، آن هم  بالاتر از حد مجاز رسیده‌اند!

به سرعت خودم را به دوستم رساندم تا بنده را هم به خانه بی‌بی ببرد تا برای مشکل خاص من هم راه چاره‌ای بیافریند!

این بی‌بی یک پیرزن سن بالا و چاق با یک عینک ته استکانی بود. نگاهی به من انداخت و گفت: دردت چیه ننه؟!


با کمی اضطراب و ترس گفتم: اول می‌توانم خواهش کنم برایم بگویید با چه روشی افراد افسرده و ناامید را درمان کردید؟!

خندید و گفت: مشکلشان ریشه در کلاسشان داشت! زیادی درگیر کلاس گذاشتن بودند! آنها به خاطر اینکه به قول خودشان خز به نظر نرسند، کلاً از رنگهای شاد مثل زرد و نارنجی و صورتی و قرمز گریزان بودند و به قول خودشان با رنگهای خنثی و تیره خودشان و زندگیشان را ست می‌کردند! من فقط یواشکی به آنها گفتم به جای پول دادن برای مشاوره و دارو، خز لباس بپوشند و خانه و زندگیشان را گُل‌منگلی تزئین کنند! مثلاً جوراب سرخ را با کفش سبز و  شلوار آبی را با پیراهن نارنجی ست کنند!!! یا مثلاً به جای رنگ خاکستری و دودی دیوارهای خانه، از رنگ صورتی و آبی استفاده کنند!!! خلاصه در کل خز‌بازی در بیاورند! یک هفته نشده درمان شدند و البته این را هم بگویم درمانگرها هم به دلیل آجر شدن کاسبی‌اشان دشمن بنده شده‌اند!

با صدای بلند زدم زیر خنده و مشکلم را که سر و صدای صبح زود آقایان بازنشسته برای ورزش صبحگاهی همراه با موسیقی کنار پارک منزلمان بود به بی‌بی گفتم!

بی بی قهقهه ای زد و گفت: فردا درستش می‌کنم!

فردای آن روز باز وزرش صبحگاهی با صدای ساز و آواز و قبل از طلوع خورشید گوش فلک را کر کرد! بعد از اتمام ورزش بی‌بی را از پشت پنجره  دیدم که آرام و عصا زنان وارد جمعیت بازنشستگان شد و برایشان صحبت کوتاهی کرد و رفت!

از فردا دیگر هیچ صدایی از پارک شنیده نشد! جز یک نفر که هر صبح می‌آمد و بالا و پایینی می‌پرید و نرمشی می‌کرد و می‌رفت!

چند مدت بعد بی‌بی را در خیابان دیدم و پرسیدم: خداوکیلی چیکار کردی که پارک کنار خانه ما از سر و صدای ورزش صبحگاهی خلوت شد؟!

بی‌بی غش خنده‌ای زد و گفت: هیچی ننه فقط به آنها گفتم که شنیده‌ام  مردانی که صبح زود دستجمعی ورزش می‌کنند، بعد از مردن با همسرانشان محشور و وارد بهشت می‌شوند!

خندیدم و گفتم: ولی بی‌بی مثل این که درمان شما روی یکی اثر نگذاشته.

گفت: این بنده خدا ناشنواست و حرفهای آن روز من را نشنیده!

قربانتان غریب آشنا

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها