جنگ اسکندر و دارا طولانی و فرسایشی میگردد. لشکریان دوطرف خسته و درمانده، پایان جنگ را به خواب میبینند. در این میان ...
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
به اخلاص نزدیک و دور از خلاص
بران دل که خونریز دارا کنند
بر او کین خویش آشکارا کنند
آن دو سرهنگ که معتمد دارا بودند به اسکندر پیام میدهند که ...
بخواهیم فردا بر او تاختن
زِ بیداد او ملک پرداختن
یک امشب به کوشش نگهدار جای
که فردا مخالف درآید زِ پای
آن دو سرهنگ با اسکندر برای کشتن دارا شرط کردند که:
ز ما هر یکی را توانگر کنی
به زر کار ما هر دو چون زر کنی
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست
دو سرهنگ در زمان مناسب:
زدندش یکی تیغ پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لالهزار
آنها با کشتن دارا بیدرنگ اسکندر را خبر کردند که:
بیا و ببین تا که باور کنی
به خونش سم بارگی ترکنی
اسکندر به بالین پیکر به خون نشسته دارا میآید و با دیدن آن از کرده خود پشیمان میشود و افسوس میخورد.
سکندر چو دانست کان ابلهان
دلیرند بر خون شاهنشهان
پشیمان شد از کرده پیمان خویش
که برخاستش عصمت از جان خویش
سرانجام دو سرهنگ شاهکش مزد خیانت خود را دریافت میکنند. ببینید:
نخست آن چه از گنج زر گفته بود
رسانید چندان که پذرفته بود
چو نقد پذیرفته آورد پیش
برون آمد از عهدهی عهد خویش
بفرمود تا خوار کردندشان
رسن کرده بر دار کردندشان
منادی برآمد به گِردِ سپاه
که این است پاداش خونریز شاه
کسی کین ستم خیزد از نام او
بدین روز باشد سرانجام او
رسن= ریسمان، طناب
بارگی= اسب
زِ بیداد او ملک پرداختن= مملکت را از جور او رهانیدن
برگرفته از: شرفنامه حکیم نظامی - 22/09/1399