- الهی به زمین گرم بخوره ... الهی از یه جایی بخوره که دسِّ من توش نباشه... اون ننه بواشَم که هیچی... انگااااار نه انگاااااار... آدم با کله پَتیام نیتونه تو خونه خودوش بگرده... از این به بعد تا دَسبهاُو هم که میخیم بریم، باید چادر چاقچور کنیم.
بیبی باز داد و فریادش بلند بود. خدایی این یکی را دیگر راست میگفت. چند
وقتی بود که سیروس پسر گوهرخانم با کفترهای طاق و جفتش بدجور بالای پشتبام
جاخوش کرده بود و روزگار نگذاشته بودند برایمان.
همانطور که کف به دهان آورده بود دوباره شروع کرد به غر زدن:
- بلا بیگری پسر... دود شی بیری هوا به پنج تن... حالا منِ پیرزن هیچی،
نیگی دختر جالِ جوون تو خونهاس. بوگو بیس و چار ساعته میای رو پشتِ بوم
عَزِی خودتو بیگری؟ والا ای به کفترا معتاد شده. باید ببرنش تو کَپَر!
- تو کپر برا چی بیبی؟
- بلکه همونجا ترک کنه.
- آهان منظورتون کمپه! بله!
- میگم هرچی فک میکنم میبینم ایطو نمیشه گلاب. پاشو یه تُکه پا بیریم
خونشون برا آخرین بار به ننهش بیگیم، چارهشو نکردن شکایت کنیم!
- ولی بیبی....
- ولی و مرض... نکنه خودتم خوشت میاد یارو بیس و چار ساعته رو پشت بوم باشه
که همش ولی ملی میکنی؟!!! نکنه با هم قول و قراری دارین؟!! نکنه به خاطره
توئه که میاد رو پشتبوم نه کفترا؟ ها؟!!! راس بوگو روزی چن ساعت
میبینیش؟!!!!
- بیبی شما حالت خوبه؟! ای باباااااااا... اصلاً بریم، من آمادهام...
**********
بیبی تا چشمش به گوهر خانم افتاد دوباره آمپر چسباند...
- گوهر خانم!! گلی به گوشه جمالت... گوهر خانم باریکلا به ای بچه
تربیتکردنت... دس مریزاد واقعاً... من بایه با چادر تو حیاط خونمون بچرخم؟
محکم زد تو سر من!!!!
- ای خدازده چه گناهی کرده؟! کلهاش خَفتَک آورد از بس تو حیاط نرفت. رو
قِر پسر تو شده مث زندانیا ... خوب حق همسایهگری رو به جا میاری
خانوووووم... بعدم میگن چرا بارون نمیا! چرا دریاچه بختگان خشک شده!
گوهر خانم همانطور که با دهان باز به بیبی نگاه میکرد گفت:
- روم سیا بیبی ... چیکارش کنم خب؟ هرچی باهاش حرف میزنیم انگار نه
انگار. تو کلهی ای بچه مغز که نیس، یونجهاس. واقعیتش ما که کاری از
دسِّمون برنمیا بیبی. اگه خودتون باهاش حرف بزنی و قانعش کنی...
بیبی همانطور که سیروس را ناله و نفرین میکرد و پلههای پشتبام را بالا میرفت، از من خواست به خانه برگردم...
**********
حتم داشتم حرفهای بیبی روی سیروس تأثیر میگذارد و از این وضع راحت میشویم اما...
بیبی را که پشت در با چند تا کفتر دیدم جا خوردم... بیبی نگاهم کرد...
- بیا ننه، ای زبون بستهها رو بیگیر رو پشتبوم ول کن تا هم ای حیوونیا از
تنهایی در بیان هم من!! تو که بود و نبودت تو ای خونه مهم نی! منم برم یه
مشت دون براشون بخرم بیام!!!
**********
بیبی روی پشتبام بود که در را برای چندمین بار زدند... اصغر آقا از شدت عصبانیت قرمز شده بود و رگهای گردنش زده بود بیرون...
- به بیبی بوگو زشته، خجالت داره، ما نباید تو خونمون راحت با یه پیژامه و دوبنده بریم دس به اُو؟!
گلابتون