برای رسیدن به قدرت ذکاوت لازم است. باید موقعیتشناس باشی و ذهن دیگران را بخوانی و واکنشهای بجا و مناسب نشان بدهی. اما اگر چنین است، پس چرا دنیا مملو است از قدرتمندانی که انگار بویی از عقل و منطق به مشام آنها نخورده است؟ مجموعهای از تحقیقات نشان میدهد صاحب قدرت بودن، تأثیرات عمیقی بر ذهن و کارکردهایش میگذارد.
جری یوسیم*
ترجمۀ: علی برزگر
اگر قدرت یک داروی درمانی بود، فهرست بلندی از عوارض جانبی را با خود به همراه داشت. این دارو میتواند از خود بیخود کند، و میتواند به فساد بکشاند.
اما آیا قدرت میتواند باعث آسیب مغزی شود؟
هنگامی که قانونگذاران متعدد در جلسۀ استماع کنگره در پاییز گذشته جان استامپف را به باد فحاشی گرفته بودند، به نظر میرسید هر کدامشان راهی تازه مییابد تا مدیر عاملِ اسبقِ بانک ولز فارگو را بهباد انتقاد بگیرد، به دلیل اینکه نتوانسته است حدود ۵۰۰۰ کارمند را از ساخت حسابهای جعلی برای مشتریان بازدارد. اما عملکرد استامپف بود که جلب توجه میکرد. آنجا شاهد مردی بودید که به بالاترین مقامِ ثروتمندترین بانکِ جهان رسیده است. با وجود این، انگار از خواندن افکار حاضران در جلسه کاملاً ناتوان است. اگرچه او عذرخواهی کرد، اما به نظر نمیرسید که متنبه یا پشیمان باشد. او متمرد یا متکبر یا حتی ریاکار نیز به نظر نمیرسید. سردرگم به نظر میرسید، مثلِ یک مسافر فضایی پرواززده که تازه از سیارۀ استامپف رسیده است، جایی که در آن احترام به او قانون طبیعی است و ۵۰۰۰ عددی بسیار کوچک. حتی صریحترین زخمزبانها نتوانست او را از خواب غفلت بیدار کند.
در ذهن استامپف چه میگذشت؟ پژوهشهای جدید نشان میدهد که پرسش بهتر این است: چه چیزی در ذهنش نمیگذشت؟
وقتی قدرت را در دست داریم، برخی از آن تواناییهایی را از دست میدهیم که در وهلۀ نخست برای بهدست آوردن قدرت بدانها نیاز داشتهایم.
هنری آدامز، مورخ، وقتی در توصیف قدرت میگوید: «نوعی تومور که با کشتن حس همدلی با قربانی به کار خود پایان میدهد»، بیشتر معنایی استعاری در ذهن دارد تا پزشکی. داچر کلتنر، استاد روانشناسی در دانشگاه برکلی، طی مطالعات خود در طول دو دهه دریافت که آزمایششوندگانْ تحت تأثیر قدرت چنان عمل میکنند که گویی ضربۀ مغزی خوردهاند. آنها بیشتر تابع امیال آنی میشوند، از ریسکآگاهیِ کمتری برخوردارند و مهمتر از همه، در دیدنِ مسائل از نگاه دیگران ناتوان میشوند.
سوخویندر اوبی، عصبپژوهی از دانشگاه مکمستر در اونتاریو، سرِ افراد قدرتمند و نهچندان قدرتمند را زیر دستگاه تحریک مغناطیسی مغز قرار داد و دریافت که قدرت در واقع یک فرآیند عصبی خاص بهنام بازتاب(2) را مختل میکند. چیزی که شاید زیربنای همدلی باشد. این مبنایی عصبشناختی برای آن چیزی به دست میدهد که کلتنر «پارادوکس قدرت» نامیده است:
وقتی قدرت را در دست داریم، برخی از آن تواناییهایی را از دست میدهیم که در وهلۀ نخست برای بهدست آوردن قدرت بدانها نیاز داشتهایم.
از دستدادن این تواناییها، به شیوههای خلاقانۀ مختلفی اثبات شده است.
آدمها گرایش دارند که حالتها و زبان بدن مافوق خود را تقلید کنند، این واقعیت مشکل را تشدید میکند: زیردستان سرنخهای قابلاعتماد اندکی در اختیار قدرتمندان قرار میدهند. اما کلتنر میگوید که مهمتر از آن، این واقعیت است که قدرتمندان از تقلید دیگران دست میکشند. خندیدن هنگامی که دیگران میخندند یا عصبیشدن هنگامی که دیگران عصبی میشوند، کاری بیش از جلب محبت دیگران انجام میدهد. اینجور کارها به برانگیختن همان احساساتی کمک میکند که دیگران در حال تجربۀ آن هستند و دریچهای به خاستگاه این احساسات میگشاید. کلتنر میگوید افراد قدرتمند «از شبیهسازی تجربۀ دیگران دست میکشند»، که به چیزی منجر میشود که او «کمبود همدلی» مینامد.
طبق تحقیقات، قدرتْ مغز ما را از پیش آماده میکند تا اطلاعات حاشیهای را نادیده بگیریم. در اغلب موقعیتها، این کار باعث افزایش کارآیی سودمند میشود. اما این کار در موقعیتهای اجتماعی، دارای اثر جانبی ناگواری است که ما را کودنتر میکند.
جلوگیری از گرایش قدرت در تأثیر بر مغز، کار دشواری است. کار راحتتر، حداقل، گاه به گاه، آن است که از احساس قدرتمند بودن دوری کنید.
کلتنر یادآور میشود که قدرت، تا آنجا که بر شیوۀ تفکر ما تأثیر میگذارد، یک مقام یا منصب نیست، بلکه یک حالت ذهنی است. آزمایشهای او نشان میدهد که اگر زمانی را به خاطر بیاورید که احساس قدرتمندی نمیکردید، مغزتان میتواند با واقعیت ارتباط برقرار کند.
بهیادآوردن یک تجربۀ پیشین از بیقدرتی، به نظر میرسد که برای برخی از افراد مؤثر باشد، و تجاربی که بهاندازۀ کافی تلخ باشد، میتواند نوعی صیانت دائمی را فراهم آورد.
طبق یافتههای یک پژوهش باورنکردنی، مدیران عاملی که در کودکی یک فاجعۀ طبیعی را از سر گذراندهاند که مرگومیرهای چشمگیری به بار آورده است، در مقایسه با مدیران عاملی که چنین تجربهای نداشتهاند، بسیار کمتر طالب ریسک هستند.
اما گردبادها، آتشفشانها و سونامیها، تنها نیروهای مهارکنندۀ غرور در جهان بیرون نیستند. ایندرا نویی، رییس و مدیر عامل پپسی گاهی داستان روزی در سال ۲۰۰۱ را بازگو میکند که فهمید به عضویت هیئت مدیرۀ شرکت منصوب شده است. او سرشار از حس منزلت و سرزندگی، شادمان به خانه میرسد، در حالی که مادرش، قبل از اینکه او «خبر مهم» خود را بگوید، از او میپرسد آیا میتواند برود مقداری شیر بخرد. نویی با عصبانیت بیرون میرود و شیر میخرد. وقتی برمیگردد، توصیۀ مادرش این است: «آن تاج لعنتی را بگذار توی گاراژ».
این قصه مثل یک یادآوری سودمند است دربارۀ وظیفۀ معمولی و نیاز به خویشتنداری. در این داستان، مادر نویی، نقش یک «نیشگون» را ایفا میکند.
برای وینستون چرچیل این نقش را همسرش کلمنتین ایفا میکرد که شجاعتِ آن را داشت که چنین بنویسد: «وینستون عزیزم. باید اعتراف کنم که متوجۀ نوعی تنزل در رفتار و حالات تو شدهام؛ و تو دیگر مثل گذشته مهربان نیستی». این نامه شِکوه و شکایت نبود بلکه یک هشدار بود: کلمنتین مینویسد، فردی بهصورت محرمانه به او گفته بوده که چرچیل در جلسات با زیردستان «آنچنان تحقیرآمیز» رفتار میکند که «هیچ ایدهای، خوب یا بد، از سوی کسی مطرح نمیشود».
«سندروم غرور» یک اختلال ناشی از تصاحب قدرت است، بهویژه قدرتی که با موفقیت چشمگیر همراه باشد، برای چندین سال حفظ شود و کمترین فشار را بر رهبر وارد آورد». مشخصۀ بالینی آن عبارت است از: بیاحترامی آشکار به دیگران، ازدستدادن ارتباط با واقعیت، اعمال بیفکر یا شتابزده، و نمایش بیکفایتی.
آیا چیزی هست که اشخاص واقعاً قدرتمند بتوانند آن را سرمشق خود قرار دهند؟ پیشنهاد اوون این است:
اندیشیدن به رویدادهایی در گذشته که میتواند حس غرور را زایل کند؛ تماشای برنامههای مستند دربارۀ مردم معمولی؛ خود را عادتدادن به خواندن نامههای رأیدهندگان.
پینوشتها:
*- جری یوسیم (Jerry Useem) روزنامهنگار حوزۀ تجارت و اقتصاد است که در نیویورک تایمز، فورچون و آتلانتیک مینویسد.
منبع:
Atlantic