تعداد بازدید: ۳۱۵
کد خبر: ۱۲۲۱۵
تاریخ انتشار: ۳۰ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۷:۲۵ - 2022 19 February
بر اساس یک سرگذشت واقعی
وحید را برای اولین بار در راه مدرسه دیدم. قد بلند بود و خوش‌تیپ. از همان لحظه‌ی اول که نگاهم در نگاهش گره خورد، از فکرش بیرون نیامدم. پدرش گالری مبل‌فروشی داشت و وحید روزها کنار دست او کار می‌کرد. من 16 ساله بودم و او 19 ساله...

فردای آن روز تلاقی نگاه‌هایمان با لبخند همراه بود و همین باعث شد بیشتر از روز قبل به وحید فکر کنم.

حواسم پرت بود. با آن نگاه و لبخند نافذش هوش و حواسم را گرفته بود و من هرچند آنطور که باید و شاید دختر درسخوانی نبودم، اما وحید باعث شده بود هوش و حواسم به کلی پی او باشد و به درس و مدرسه فکر نکنم.

آن روز وقتی وحید از کنارم رد شد و کارت مغازه‌اشان را دستم داد، بدون هیچ تردیدی گرفتم. دروغ چرا؟ زودتر از اینها منتظر بودم.

همان شب به او پیام دادم و عاشقانه‌هایمان شروع شد. 

پدر وحید وضع مالی خوبی داشت و او تک فرزند خانواده بود. چه از این بهتر؟ اگر می‌توانستم وحید را مال خودم کنم و اگر وحید شوهرم می‌شد، چشم همه‌ دختران فامیل درمی‌آمد. 

وحید اما مقاومت می‌کرد. می‌گفت عاشقانه مرا دوست دارد اما برای خواستگاری مقاومت می‌کرد. آنطور که بعدها از زبانش شنیدم مادرش موافق نبود و وحید هم که به هیچ عنوان روی حرف مادرش حرف نمی‌زد، می‌خواست من صبوری کنم.

یکی دوسالی به همین ترتیب گذشت و من هر روز به وحید وابسته‌تر می‌شدم اما وحید همچنان می‌خواست بمانم و صبوری کنم تا مادرش راضی شود. 

من اما یک روز صبرم لبریز شد. مدت‌ها بود درسم تمام شده بود و دو سه تا خواستگار خوب را به خاطر وحید رد کرده بودم. اهل درس و دانشگاه نبودم و دوست داشتم هر چه زودتر ازدواج کنم و بروم سر خانه‌ و زندگی‌ام. آن روز وقتی علیرضا به خواستگاری‌ام آمد، تصمیم گرفتم بیشتر به او فکر کنم. پسر جذابی بود و شغل خوبی هم داشت. از او بدم نیامد و قرار شد یکی دو روز بعد جوابشان را بدهیم.

وحید که موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد. حسادتش گل کرده بود و کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. من اما در تصمیمم جدی بودم. نزدیک به دو سال از دوستی‌ام با وحید می‌گذشت و تکلیفم مشخص نبود. آن روز وقتی وحید خواست به خواستگارم جواب رد بدهم و کمی دیگر صبر کنم گفتم نه! هیچ معلوم نبود که مادرش به ازدواج ما رضایت دهد و فکر می‌کردم این بهترین تصمیمی است که گرفته‌ام، وحید اما حسابی به هم ریخته بود...

*****
مادرم که موضوع را گفت خیلی جا خوردم. مادر وحید به خانه‌امان زنگ زده و قرار خواستگاری گذاشته بود. وحید کار خودش را کرده بود!

آن شب بهترین لباسم را پوشیدم و سعی کردم عالی به نظر برسم اما... مادر وحید از همان لحظه‌ ورود اخم‌هایش توی هم بود. نه چای خورد و نه شیرینی. به جز چند کلمه‌ مختصر حرفی نزد که آن هم طعنه و کنایه بود که سن بچه‌ها هنوز برای ازدواج مناسب نیست و چه و چه....

من اما رفتار مادرش برایم مهم نبود. پیش خودم می‌گفتم من که نمی‌خواهم با مادرش زندگی کنم! همین که وحید برای همیشه کنارم باشد، کافی است.

بدون هیچ تردیدی جواب مثبتم را دادم و خیلی زود عقد کردیم.

وحید پسر بدی نبود. نه معتاد بود و نه بیکار. تنها مشکلش اما وابستگی زیاد به مادرش بود. حتی بی‌اجازه‌ مادرش آب نمی‌خورد و من چقدر از این موضوع حرص می‌خوردم. از آن طرف مادرش هم رابطه‌ خیلی بدی با من داشت. به خانه‌اشان که می‌رفتم آنقدر با من سرد برخورد می‌کرد که ترجیح می‌دادم حرف نزنم. واقعاً در خانه‌اشان به من سخت می‌گذشت. مادرش طوری با من رفتار می‌کرد که انگار اضافی‌ام. یکی دو بار موضوع را به وحید گفتم و خواهش کردم برای دیدن هم بیشتر او به منزل پدرم بیاید که قبول نکرد. نه اینکه به خانه‌ پدرم نمی‌آمد اما اصرار داشت من هم به خانه‌اشان بروم. 

مدت زمان زیادی از عقدمان نگذشته بود اما اصرار داشتم زودتر ازدواج کنیم بلکه رفت و آمدم به خانه‌ آنها کمتر شود. به هر سختی که بود جهیزیه‌ام را آماده کردم و عروسی گرفتیم. زندگی‌امان را خوب شروع کردیم و بجز همان رفتار سرد و کنایه‌های گاه و بیگاه مادر وحید مشکل دیگری نداشتیم تا اینکه...

مرگ پدر وحید، شوک روحی بدی به ما وارد کرد. باورکردنی نبود. پدر وحید، برخلاف مادرش آدم آرام و ساکتی بود و من واقعاً دوستش داشتم. 

با مرگ ناگهانی پدر وحید، یکباره همه چیز به هم ریخت. وحید سن و سال چندانی نداشت و برای چرخاندن مغازه‌ پدرش بی‌تجربه بود و یکباره کلی مسئولیت افتاد روی دوشش. بداخلاق شده بود و دیر به دیر با هم حرف می‌زدیم. از آن طرف مادرش تنها بود و مدام از تنهایی‌اش گلایه می‌کرد و می‌نالید و می‌خواست دم به ساعت وحید را ببیند. وحید اغلب اوقات خانه‌ مادرش بود و من هم که اعتراض می‌کردم می‌گفت نمی‌توانم مادرم را به امان خدا رها کنم، ناراحتی نمان!

گفتم مدتی بگذرد درست می‌شود اما هر روز بدتر از روز قبل می‌شد. وابستگی وحید به مادرش و وابستگی مادرش به او بیشتر می‌شد و ما بیشتر و بیشتر از هم فاصله می‌گرفتیم. به طوری که گاهی وحید از ازدواج زودهنگام‌مان اظهار پشیمانی می‌کرد و من می‌دانستم اینها حرف‌های مادر اوست!

مدتی دندان روی جگر گذاشتم بلکه اوضاع بهتر شود اما آن روز وقتی وحید گفت قرار است مادرم برای همیشه با ما زندگی کند طاقتم طاق شد. این یکی دیگر برایم قابل هضم نبود. حتی تصورش هم برایم سخت بود که بخواهم برای همیشه با مادر وحید زیر یک سقف زندگی کنم. آن هم در اولین سالهای زندگی مشترکمان که دوست داشتم در خانه راحت بگردم.گفتم: نه!  و همین عامل اصلی اختلافمان شد. وحید اصرار داشت و من می‌گفتم نه!

آخر چطور می‌توانستم قبول کنم، وقتی مادرش حتی برای یک جواب دادن ساده سلام به من طفره می‌رفت؟ وحید را دوست داشتم و نمی‌خواستم از دستش بدهم اما تحمل مادرش هم برایم وحشتناک بود. چند روز بعد اما وقتی وحید بین من و مادرش، مادرش را انتخاب کرد و گفت نمی‌تواند او را تنها رها کند، کوتاه آمدم. اگر طلاق می‌گرفتم مسخره‌ خاص و عام می‌شدم. دوست نداشتم وحید را از دست بدهم و به همین خاطر تصمیم گرفتم تا آنجا که می‌توانم بمانم...

حتی یادآوری آن روزها برایم عذاب‌آور است. از همان اول بنای ناسازگاری را با من گذاشته بود و هنوز هم به رفتارهایش ادامه می‌داد. اینطور به نظر می‌رسید که انگار من پسرش را از او گرفته‌ام. نه دعوا می‌کرد و نه ناسزا می‌گفت اما رفتار سردش بدتر از همه چیز بود. تا وحید در خانه بود با او گل می‌گفت و گل می‌شنید و پچ‌پچ می‌کرد اما همین که وحید از خانه بیرون می‌زد، در سکوت فرو می‌رفت و بجز حرف‌های کنایه‌‌آمیز چیزی نمی‌گفت. چند باری سعی کردم به او نزدیک شوم و صمیمانه با او رفتار کنم اما اصلاً راه نمی‌داد. خیلی روزهای سختی بود. وحید از صبح تا شب در خانه نبود و شب هم که به خانه برمی‌گشت با مادرش حرف می‌زد و می‌گفت و می‌‌خندید. انگار من شده بودم نوکر بی‌جیره و مواجب‌شان که فقط غذا درست می‌کرد و لباس می‌شست و جارو می‌کرد. به وحید هم که اعتراض می‌کردم می‌گفت چکار کنم؟ اگر با او حرف نزنم ناراحت می‌شود و درست نیست. 

یک روز دیگر طاقت نیاوردم. از وحید خواستم یا خانه‌ای نزدیک خانه‌ خودمان یا خانه‌ای دوطبقه‌ بگیرد که مادرش کنارمان، اما مستقل باشیم ولی وحید باز قبول نکرد. دعوای مفصلی کردیم و رفتم خانه‌ پدرم. رفتن من اوضاع را از قبل هم بدتر کرد. فکر می‌کردم با این کار وحید دلش برایم تنگ می‌شود و رابطه‌امان بهتر می‌شود اما او تا چند روز حتی برایم تلفن هم نزد و وقتی از پدرم خواستم پادرمیانی کند، وحید آب پاکی را ریخت روی دست پدرم که من مادرم را به همه کس و همه چیز ترجیح می‌دهم. که من با مادرش نمی‌سازم و او دیگر نمی‌خواهد با من زندگی کند... که ازدواج ما از همان اول هم اشتباه بوده و ما برای هم ساخته نشده‌ایم...

تحمل این همه تحقیر را نداشتم. وحید دیگر آن وحید سابق عاشق‌پیشه که یک روز برایش می‌مردم نبود. توافقی از هم جدا شدیم تا او پسر خوب مادرش باقی بماند!
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها