دل نوشتهای به دوست شهیدم، سعیدرضا کاوه پیشقدم
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
تن بی سر عجبی نیست، رود گر در خاک
سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است
سلام سعید عزیز
پس از حمد و ستایش پروردگار، امیدوارم سلامم را که از راهی بسیار دور به سویت میآید، پذیرا باشی. البته طبق عادتِ جملات آغازین نامههایم، دیگر نمیگویم ملالی نیست؛ که ملالی هست و آن هم نه برای شما آسمانیان که برای ما زمینیان!
آنقدر دلتنگت شدم که تاب نیاوردم و با خودم گفتم، دلنوشتهای برایت بنویسم. همیشه با عنوان سعید، برایت نامه مینوشتم اما این بار با نام شهید، و این، نوشتن را مقداری برایم سخت میکند. بعد هم نمیدانم نامه را در کدامین صندوق پستی بیندازم تا به دستت برسد! ولی در هر صورت مطمئنم که نامهام را میخوانی. چه کنم که قصه، قصهی دل است و فراق. روزی که چشمانت را بستی و از این دنیای دون برای همیشه بار سفر بستی، بیست و سه سال هم نداشتی. ولی امروز حدود 32 سال از آن زمان میگذرد و بیشک چشمانت را به دنیایی باز کردی که درک ذرهای از آن برای من امکانپذیر نیست.
به هر حال امروز، روز متفاوتی برای من است که دستم، قلم بر گرفت تا دل خاکستری خود را بر صفحهای سپید جاری سازد؛ تا پلی باشد بین من و تو. آن هم پلی عمودی از فرش تا عرش.
من موقعیت تو را درک نمیکنم ولی تو مطمئناً منظور من را خوب میفهمی. آرایش این کلمات در کنار هم برای کسانی مثل شما که «عند ربهم یرزقونید» شاید جایگاهی نداشته باشد؛ ولی این قطرههای ناچیز، شاید بتواند عطش چند سالهام را مقداری فرو نشاند وگرنه من میدانم که این تشنه را چه با حقیقت آبشار و این ناتوان را چه با وصف گل سرخ . اصلاً سعیدرضا کاوه کجا و سعیدرضا کامرانی کجا ؟
سعید جان
یادت هست، لشکر المهدی(عج) با بچههای گردان کمیل، سعید شاهدی، عباسعلی راغب، محمد صفایی، رضا نصیرزاده، غلامرضا قویبازو، فرهنگ زردشت، محمد علی رهنورد، حسن شمسی، امراله نژاد کودکی، حسن سرپوش، سید عبدالرسول معصومی، شهرام شرقی، علیاکبر علیشاهی، محمود همتی، ابوالفضل صادقی، احمد سالاری و... چه دورانی داشتیم؟! سلام همه را برسان و به آنها بگو که پشت در ماندن و از قافله جا ماندن خیلی سخت است!
کاش الان در کنارم بودی، هر چند بیشتر سعی میکردی که شنونده باشی تا گوینده و هر گاه ضرورت ایجاد میکرد که سخنی بگویی، به اندکی بسنده میکردی و من متوجه میشدم که اگر سخن گفتن از جنس نقره باشد، بی شک،سکوت از طلاست.
دوست شهیدم، زمان زیادی است که احساس غربت میکنم؛ خیلیها حرمت خون تو را نگاه نداشتند. آخر مگر نه این که عکسهای شما در اکثر گذرگاهها و اسمهایتان در نبش کوچهها فریاد میزنند که آی آدمها ... اما کو چشمیکه سوسویی را ببیند و کو گوشی که نجوایی را بشنود؟
هنگامیکه تمرین خوشنویسی میکنم، قلم نی را برمیدارم و با مرکب لاجوردی به یاد آن روزها که شعری را روی دیوار بیمارستان مخروبه خرمشهر در32 سال پیش نوشتم دوباره میچرخانم .
آه سنگر بی تو من پژمردهام
من در اینجا لالهها را دیدهام
آه سنگر سرو را ببریدهاند
آه این جا لالهها را چیدهاند
سعید جان، من کجا میتوانم تو را فریاد کنم؟ در جاده فاو- امالقصر یا کربلای شلمچه، بمباران جفیر، اروند کنار، جزیره مجنون و... یادت هست در شلمچه راه را گم کردیم؟ نیستی که ببینی، امروز من و خیلیها، راه آخرت را هم گم کردهایم. گاهی هم متأسفانه سرخوشیم از این گمراهی. سعید عزیز!
بیا و یک بار دیگر کنارم بنشین. دستم را بگیر و راه را نشانم بده. من نه تنها لیاقت شهادت را، که لیاقت دوستانی چون شما را هم نداشتم. خوشا به حالتان که جمعتان جمع است.
یادت هست، مجروحان در کانال شلمچه، قمقمههای خالیشان را زیر خاک میکردند که کمتر احساس تشنگی کنند. ولی حالا قضیه، خیلی متفاوت است. باید باشی و ببینی و چه بهتر که نیستی که دیدن هم ندارد. من نمیدانم الآن کجایی! ولی مطمئنم که حالت بهتر از ماست. خیلی دلم میخواست بدانم در آخرین لحظات زندگی این دنیا چه گفتی! سر به بالین کدامین فرشته گذاشتی و به کدامین آسمان رهنمون شدی! ولی این را خوب میدانم که خیلی مدیون توام که:
رفتی ولی کجا که به دل جا گرفتهای
دل جای توست گرچه دل از ما گرفتهای
شاید من اندک توشهای را که در دوران حماسه و خون جمع کرده بودم در این سالیان از دست داده باشم. لیکن باز از درگاه خدای بزرگ ناامید نیستم که: «ایاک نعبد و ایاک نستعین» من چیزی ندارم که تقدیمت کنم؛ ولی از تو خواهشی داشتم که:
مرا هم ببر با خودت تا دوباره بخوانم برایت شطی از ستاره
به امید دیدار
سعید رضا کامرانی/ بهار 1398
نظر شما