ماجراهای تبعه موجاز
بی نظرم مردمان دره پنجشیر وقتی در موحاصره طالیبان بودند و مَیخواستند از گردنه آن فرار کونند، این قدر ترسان نبودند که مردمان این وَلایت مَیخواهند از گردنَه «لایرز» رد شوند.
امکان ندارد روزی برای کندَهکاری بی قطرویه روان شوم و یَک تصادف یا کلَه شدن موتِر (ماشین) نَظاره نکونم.
وقت رفتن طَوری با موحبت بی چَشمان «زولَیخا» نَظاره مَیکونم که انگار سفر آخَرم است و معلوم نیست دیگر او و «نظیر نجیب» را بَبینم.
اما همیشه بی جایَ این که جیواب نَگاه موحبتآمیزم را بَدهد، گفتَه مَیکوند: «چته؟ چَرا اینگونه مرا نَظاره مَیکونی؟ معلوم نیست چَه غلطی مَیخواهی انجام دهی و چَکار دستت است که لب و لَوچهات تا بناگوش گشاد مَیشود.»
گفتَه مَیکونم: «مگر بی جز کندَهکاری چیز دیگری یاد دارم؟»
او هم با لنگه دمپایی تا سری کوچه بدرقهام مَیکوند.
چَه داشتم مَیگفتم؟ هاااا؛ لایرز.
بی نظرم بهتر است اسمش را بَگوذارند گردنَه لایمرگ یا گردنَه مرگ؛ چَرا که پیچ و خم موشکلات آن از پیچ و خمهای خودش بیشتر است.
یَک روز در همین فکر بودم که تصمیم بَگرفتم این بار با دوچرخَه بی کندَهکاری روان شوم تا یَک بررسی فنی تخصصی از نَگاه نجیب روی آن داشته باشم.
رفتنه آن قدر سربالایی بود و نفس مرا بَگرفت که اصلاً تمرکوز نداشتم و جز این که فوحش خودم مَیدادم، کاری نتوانستم انجام دهم.
اما در راه برگشت، تصمیم بَگرفتم جاده جدید در حال ساخت را که آسفالت هم بَشده، افتتاح کونم و برای اولین بار با دوچرخَه از روی آن بی پایین سرازیر شوم.
این بار دیگر از ترس فوحش خودم مَیدادم؛آخر آن قدر شیب داشت که کونترل دوچرخَه از دستم بَرفت و سر یَک پیچ تند، پیچ پیچید و من فقط یَک دره عمیق را پیش چشمانم نَظاره کردم.
خودم را از روی دوچرخَه پرتاب بَکردم و یَک شاخَه درخت گز را بَگرفتم؛ اما دوچرخَه بی عمق دره روان شد.
من که جانی سالم بی در بردم؛ اما خدا بی داد موتِرهای کلان و تریلیها با بار سنگین بَرسد...
نجیب
نظر شما