تعداد بازدید: ۴۰۵
کد خبر: ۱۰۳۴۷
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۲:۰۷ - 2021 15 August
بی‌بی که صدایم کرد، گوشی از دستم افتاد...

- گلااااااااااااااااااااب، گلاااااااااااااااااااااااب...

پا تند کردم و رفتم توی حیاط...

- جانم بی‌بی ؟ جانم؟

- جانم و درد... جانم و مرضضضض، جانم و گولِّی برنو... ینی اگه من دو روز و دو شووَم پیدام نشه تو یَی یادیم نیکنی بینی زِنّه هسم یا مرده...

- ای بابا، بی‌بی شما ده دقه‌ام نیس رفتین تو حیاط، خو من فک کردم رفتین دسشویی...

- خیلِ خو دختر، حالا بجِی اقد حرف مفت زدن بیا یَی ذرِی کمک بده...

نگاهی به دور و بر  بی‌بی انداختم...

- اینا چیه بی‌بی؟

بی‌بی دستی به تخته و تابه نان‌پزی کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد...

- تو ناف تِیرون خو بزرگ نشدی که نفمی اینا چی‌چیه. خدا رِ شکر تا هی دیروز تو کپِی هندونه اُووو می‌خوردی! البته تقصیر تو نیسه، تقصیر او عاروسُمه که بغیر خوردن و خواویدن هیچی یادِ تو نداده. دری می‌نی خو، ای تخته هه ایَم تووه!

- ای بابا، بی‌بی منظورم اینه که برا چی اُوردی تو حیاط؟

- اوردم با خودشون ترکه بازی کنم! خو دختر تووه و تخته بری چی‌چی مییَرن؟

- ینی میخواین نون بپزین بی‌بی؟ اونم بعد از این همه سال؟؟؟

- من نع! تو مِخِی بپزی اگه خدا باخاد!

- من بی‌بی؟؟؟

- ها... کوری؟ کچلی؟ چلاقی؟ چته که نپزی؟ مُشالا اَ همه‌ام خو زبونُت درازتره! میه نیبینی دختر نون شده دونِی چن؟ یَی نون لواشی میسونی 450 تومن، انگارَم دری قاغذ میخوری!

- ولی آخه بی‌بی من که بلد نیسم...

- منم خو تو کُم ننم بلد نبودم. چار دفه پختی یاد میگیری...

خلاصه آن روز به هربدبختی که بود به دستور بی‌بی چند کیلو آرد خمیر کردم، موقع نان پختن که شد اما...

- بی‌بی چکارش کنم؟ ای نونا نازک نمیشه...

- تیرُش بزنی نازک میشه...

اما هرچه تیر می‌زدم نازک نمیشد که نمیشد تا اینکه بالاخره خون بی‌بی به جوش آمد...

- دختر، خَور مرگُت مَلومه دری چکار می‌کنی؟ ای چه وضِع تیر نونی دَس گرفتنه ، میفَمی تالا چن تا چونه خراب کردی؟ پا بُتمرگ سرِجات تا خودُم بیشینم بپزم...

بماند که بی‌بی آن روز چقدر غر زد تا نان‌ها را پخت...

نان‌ها که تمام شد بی‌بی دستش را زد به کمرش...

- مینی گلابی؟ می‌نی؟ یاد  بیگیر... راس میگن که دود اَ کُنه پا میشه... می نی چه نونِی پختم؟ یَی چار پن کیلوشَم صب خمیر می‌کنم.

آن شب اما شب خوبی نبود... بی‌بی تا صبح غر زد و از کمردرد نالید...

صبح که از خواب بیدار شد، گفتم:

- خوبی بی‌بی؟

- تا جون تو درشه، همش تقصیر توئه ناله‌زده هه، اگه مث آدم نونارِ پختودی نیخواس من بپزم که کمردرد بیگیرم...

- دیدی که بی‌بی خواستم بپزم، نشد، نتونستم... راستی بی‌بی...

- هااااااا؟

- بقیه‌ آردا رو امروز خمیر می‌کنیم دیگه؟ نه؟

- نع، ننت ماخا بیا بپزه؟ ای نونِی که دیروز پختم بری من، توئم بری خودوت فکر چار تا نون باش!!!!

گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها