زبونُم لال، زبونُم لال
بچه که بودم برای مدت یک ماه به خانه عمهام در تهران رفتم! عمه زن مؤمن و مهربان و جدی بود که اصلاً از جلف بازی و به قول خودش خنک بازی خوشش نمیآمد و اعتقاد داشت چه زن و چه مرد باید سنگین و رنگین باشند!
برعکس شوهرش اصلاً برای رفتار و کردارش فکر نمیکرد و همیشه از عمهام سرکوفت و نصیحت میشنید!
چون من مهمان آنها بودم و آنها هم بچهدار نمیشدند، هر کاری میکردند تا به من خوش بگذرد!
یک شب شوهر عمه با سه تا بلیط کنسرت به خانه آمد! چشمتان روز بد نبیند؛ آن شب عمه قژقرقی به پا کرد که بیا و ببین! به شوهرش میگفت عمراً بگذارم بچه برادرم را یک همچین جاهایی ببری!
خلاصه هر جوری بود عمه به خاطر من قبول کرد و فردا شبش به کنسرت یکی از خوانندههای معروف آن زمان رفتیم!
وسط کنسرت من خوابم برد و هیچی نفهمیدم!
ظاهراً خواننده جلف کنسرت متوجه خواب من شده و کنسرت را قطع کرده و برای مسخره و خنداندن جمعیت بالای سر من آمده بود.
ناگهان باصدای شلیک خنده حضار از خواب پریدم و متوجه شدم خواننده دو متر با من فاصله دارد! پشت میکروفنش رو به من کرد و گفت: ممنون که کنسرت بنده را برای خوابتان انتخاب کردهاید! ما زمان گرفتیم و به اندازه تایمی که خواب بودید پول شما را پس میدهیم!
جمعیت با صدای بلند میخندیدند!!!
من هاج و واج وسط آن همه شلوغی و خنده هنگ کرده بودم! تنها چیزی که یادم هست این بود که عمهام از جا بلند شد و با عصبانیت میکروفن را از خواننده گرفت و گفت بچه ما از تو خیلی هنرمندتر است که با وجود این صدای نکرهای که از تو بیرون میآید، جلوی این باندها و بلندگوها خوابیده!
جمعیت از خنده رفت روی هوا!
خلاصه آن خواننده جلف تا بناگوشش سرخ شد و دیگر صدایش مثل قبل درنیامد و مثل خروس میخواند و کنسرتش خراب شد. چیز دیگری از آن ماجرا یادم نمیآید جز کبودی پای چشم شوهر عمهام موقع صبحانه فردا صبح!
قربانتان غریب آشنا
نظر شما